مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم یک جمله به عنوان اندرز خواست . رسول اکرم به او فرمود : ” اگر بگویم به کار میبندی ؟ ” – ” بلی یا رسول الله ! ” ” اگر بگویم به کار میبندی ؟ ” – ” بلی یا رسول الله ! ” – ” اگر […]
توی خیابان بودیم. با مادر میخواستیم برویم نانوایی و نان بخریم. همان نانوایی که جلویش یک باغچه دارد؛ یک باغچه پُر از بوتههای سبز و درختهای بزرگ. همان که من کنارش مینشینم تا نوبت به مادر برسد. نزدیک نانوایی رسیدیم . وای… توی پیادهرو یک عالمه شاخه و برگ بود. داد کشیدم و گفتم: «آه… […]
توى کلاس ما آمد قبلا تعریفش را شنیده بودم. دانش آموز خیلى خوبى بود بر خلاف تمامى دانش آموزان درسخوان کتابهاى غیر درسى هم مطالعه مى کرد خیلى خیلى زیاد اسم نویسندگان معروف جهان و ایران را مى دانست از انواع کتابهاى ادبى گرفته تا انواع رمان ها را مى خواند خیلى زود شروع به […]
عصر یک روز پاییزی بود. جواد و احمد در حیاط مدرسه دربارهی خدا گفت و گو میکردند. بادی میوزید و تور والیبال را به بازی میگرفت. احمد پرسید: «میتوانی بگویی چرا خدا هست؟» جواد گفت: «روزی بود که ما نبودیم. پدر و مادرمان نبودند. پدربزرگ و مادربزرگمان هم نبودند؛ امّا حالا هستیم. پس خدایی هست […]
پروندهی لقمان شغل: دربارهی شغل لقمان نظرهای گوناگونی هست: خیاطی، نجاری، چوپانی و هیزم شکنی را به او نسبت دادهاند. بعضی هم گفتهاند که او کارش دوختن فرش و بالش بود. بعضی دیگر گفتهاند او در میان بنیاسرائیل قضاوت میکرد. اما هیچیک از این نظرها معتبر نیستند. اما سندهایی وجود دارد که نشان میدهد لقمان […]
روز گرم و ساکتى است. دنیا خاموش و آرام است: چشم آبى آسمان با مردمک آتشین خورشیدش با مهربانى به زمین مى نگرد. دریا مانند ورقه اى از فلز آبى و صاف است. قایقهاى ماهیگیرى رنگارنگ چنان ساکت ایستاده اند که گوئى به نیمدایره خلیج جوش خورده اند که مانند آسمان چشم را خیره مى […]
یکی بود ، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار جنگل بزرگی، هیزم شکن فقیری زندگی می کرد. هیزم شکن پسر کوچکی داشت. روزها هیزم شکن به جنگل می رفت تا هیزم جمع کند و پسر هم به مدرسه می رفت تا درس بخواند. آنها زندگی خوب و راحتی داشتند روزی […]
مدتها بود هروقت او را میدیدم خاطراتى تلخ و شیرین در ذهنم رژه میرفت، گاهى احساس شرم میکردم و گاهى حق را به خودم میدادم ، سالها پیش وقتى نوجوان بودم پدرم رادیوى جیبى بسیار زیبایى خریده بود که من با ان سرگرم بودم و شده بود ابزار پز دادن من پیش همسالانم، عصرها رادیو […]
مردی از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف میکرد ، مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار میستود که ، چه مرد بزرگواری بود ، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم . یکسره مشغول طاعت و عبادت بود ، همینکه در منزلی فرود میآمدیم او […]
راستی که تعارف هم آمد و نیامد دارد. تازه نشسته بودیم نانی به سق بزنیم که سر و کله تازه واردی پیدا شد. دلمان نیامد تعارف نکنیم: بفرما چاشت! او هم صاف آمد و سر سفره نشست. سفره پارچهای قرمز رنگم را زیر درخت نخل پهن کردم، من سه نان در آن گذاشتم و دوست […]