شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

وقتی کودک بودی…

عصر یک روز پاییزی بود. جواد و احمد در حیاط مدرسه دربارهی خدا گفت و گو میکردند.
بادی میوزید و تور والیبال را به بازی میگرفت.
احمد پرسید: «میتوانی بگویی چرا خدا هست؟» جواد گفت: «روزی بود که ما نبودیم. پدر و مادرمان نبودند. پدربزرگ و مادربزرگمان هم نبودند؛ امّا حالا هستیم. پس خدایی هست که ما و آنها را آفریده است.»
احمد گفت: «امّا اگر کسی بگوید ما خودمان را آفریدهایم چه جوابی میدهی؟»
جواد گفت: «مگر ممکن است کسی یا چیزی خودش را بیافریند؟»
احمد گفت: «اینطور فرض کن.»
جواد خندید و گفت: «مثلاً تو خودت را آفریدهای؟»
احمد گفت: «اینطور فرض کن.»
جواد گفت: «واقعاً که! واقعاً که!»
سوال احمد خیلی سخت نبود؛ اما جواد نمیتوانست به آسانی به آن جواب بدهد. به فکر فرو رفت.
شب به کتابخانه رفت و چند کتاب دربارهی خداشناسی مطالعه کرد؛ اما هنوز به پاسخ سوالش نرسیده بود. به خانه برمیگشت که نزدیک مسجد صدایی شنید:
– تو پیش از اینکه خودت را بیافرینی کجا بودهای؟
در شکم مادر چه کسی به تو غذا میداد؟ پس از تولد چه کسی در سینه مادر شیر قرار داد؟ تو یادت نمیآید وقتی کودک بودی مگسی را که بر رویت مینشست نمیتوانستی از خودت دور کنی. فقط گریه میکردی. تو چگونه میتوانستی خودت را آفریده باشی؟
جواد یک دفعه تکانی خورد. انگار کسی از دل او خبر میداد. یک بار دیگر به حرفهایی که شنیده بود فکر کرد. خواست به راه بیفتد و هر چه زودتر خود را به خانهی احمد برساند؛ اما دستی را بر شانهاش احساس کرد. ایستاد و نگاه کرد.
– سلام.
دوستش احمد را دید. احمد از مسجد به خانه برمیگشت.
هر دو روبه روی هم ایستادند و لبخند زدند. نسیم ملایمی میورزید و به آنها آرامش میداد.

مرتضی دانشمند
پوپک
تنظیم:بخش کودک و نوجوان

 

دیدگاه خود را به ما بگویید.