شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

هیولا

روز گرم و ساکتى است. دنیا خاموش و آرام است: چشم آبى آسمان با مردمک آتشین خورشیدش با مهربانى به زمین مى نگرد. دریا مانند ورقه اى از فلز آبى و صاف است. قایقهاى ماهیگیرى رنگارنگ چنان ساکت ایستاده اند که گوئى به نیمدایره خلیج جوش خورده اند که مانند آسمان چشم را خیره مى کند. یک مرغ دریائى مى برد و بالهایش را تنبلانه به هم مى زند. در سطح آب مرغ دیگرى ظاهر مى شود که سفیدتر و زیباتر از مرغ هواست.
در دور دست جزیره ارغوانى رنگى آرام در آب شناور است یا شاید زیر پرتو خورشید دارد ذوب مى شود، تک صخره اى از دریا بیرون زده، گوهر درخشانى از نیمتاجى که خلیج ناپل است. ساحل سنگى با لبه هاى دندانه دار به دریا فرو مى رود. رویش را انبوه پیچکهاى تیره، درختان نارنج و لیمو و انجیر، برگهاى نقره اى زیتون پوشانده است. گلهاى طلائى، سرخ، و سفید از میان شاخ و برگ درهمى که سراشیب به دریا وصل مى شود لبخند مى زنند. میوه هاى زرد و نارنجى خاطره ستاره هاى گرم و مهتابى را که آسمان گرفته است و هوا نمناک، به ذهن مى آورد. آسمان، دریا، و نفوس خاموشند و در این آرامى انسان آرزو مى کند سرود بى صدائى را بشنود که زندگى به الاهه خورشید مى فرستد.
زن بالا بلندى که لباس سیاه پوشیده، از کوره راهى که از میان باغها پیچ مى خورد از سنگى به سنگى مى جهد و راه مى پیماید. لباسش از خورشید رنگ باخته و قهوه اى لک دار شده است و حتى از دور نیز مى توان لکها را روى پارچه فرسوده دید. سرش برهنه است و موهاى نقره اى اش که حلقه حلقه روى پیشانى، شقیقه ها و گونه هاى تیره اش افتاده، از سفیدى برق مى زند، از آن جور موهاست که نمى توان با شانه صافشان کرد، صورتش خشن و عبو است، صورتى است که آدم اگر یکبار ببیند فراموشش نمى کند، چیزى جاودانى در آن صورت عبوس نهفته است. با دیدن آن چشمان سیاه نمى توان به یاد صحراهاى سوزان مشرق، «دبورا» و «جودیت» نیفتاد.
سرش را زیر انداخته و همانطورى که راه مى رود قلاب مى دوزد. قلابش مى درخشد و گلوله نخ در جائى از لباسش پنهان است، انگار نخ سرخ از قلبش بیرون مى آید. راه سراشیب و ناهموار است، گاهگاه صداى افتادن سنگى شنیده مى شود اما زن گیس سفید چنان با اطمینان راه مى رود که گویا در پاهایش چشمهائى هست که راه را مى بینند. اینک قصه اى که مردم درباره این زن مى گویند:
بیوه است، شوهرش که ماهیگیر بود چندى پس از ازدواجشان به ماهیگیرى رفت و دیگر برنگشت و زن با بچه اى در شکم تنها ماند. وقتى بچه به دنیا آمد زن از مردم پنهانش کرد. مانند همه مادران به کوچه و پیش آفتاب نمى آورد، در گوشه تاریکى از کلبه اش توى قنداق مى گذاشت، و تا مدتها تنها چیزى که همسایه ها از بچه مى دیدند سرى بزرگ و چشمهاى عظیم و بیحرکت در صورت زردرنگى بود. مى گفتند این زن تندرست و چابک که زمانى به گشاده روئى و بدون احساس خستگى با تنگدستى جنگیده و دیگران را قدرت و توان بخشیده بود اکنون ساکت و افسرده شده و از پشت پرده غم به دنیا نگاه مى کند و در نگاهش چیز عجیب و پریشانى هست.
طولى نکشید که همه از بدبختى او با خبر شدند: بچه اش بدترکیب بود، به همین علت پنهانش مى کرد. سبب بدبختى اش همین بود. وقتى همسایه ها از قضیه خبردار شدند گفتند که مى دانند یک زن اگر بچه عجیب الخلقه اى بزاید چقدر سرافکنده مى شود. حکمت این کار پیش حضرت مریم است. اما بچه که گناهى ندارد، محروم کردنش از آفتاب درست نیست. زن به حرفهایشان گوش کرد و آخر سر بچه را نشانشان داد. هیولائى بود با دست و پائى به اندازه پره هاى ماهى، سر عظیم باد کرده اى که روى گردن لاغر و درازى تکان تکان مى خورد، صورت چروکیده اى مانند صورت پیر مردها، چشمهاى براق و دهن گشادى به خنده مرگبارى باز شده بود! زنها به دیدنش گریه کردند، مردها با نفرت نگاهش کردند و ساکت روى برگرداندند، مادر هیولا روى زمین نشست و گاهى صورتش را پنهان مى کرد و گاهى سرش را بلند مى کرد و با نگاه پرسانى که هیچکس مفهومش را درک نمى کرد به همسایه ها خیره مى شد.
همسایه ها قوطى تابوت مانندى درست کردن و تویش را با خرده ریز پشم و کهنه پاره پر کردند و بچه عجیب الخلقه را در آن گهواره گرم و نرم گذاشتند و قوطى را در جائى از حیاط که خنک بود نهادند به این امید نهانى که خورشیدى که هر روز معجزه اى مى کرد شاید معجزه دیگر بکند.
روزها گذشت اما سرعظیم، بدن دراز، و چهار عضو ناتوانش تغییر نیافت. فقط بیان حرص سیرى ناپذیر لبخندش مشخص شد و دهانش را دو ردیف دندان تیزو کج پر کرد. پنجولهاى کوتاهتر جلوى یاد گرفت که چطور تکه هاى نان را بگیرد و بدون اشتباه به تنور گشاد دهانش بگذارد.


لال بود، اما هر وقت بوى خوراکى به دماغش مى رسید زوزه مى کشید و سر سنگینش را تکان مى داد و سفیدى کدر چشمهایش رنگ خون مى شد. پر مى خورد و اشتهایش روز به روز زیادتر مى شد و همیشه زوزه مى کشید. مادرش بى وقفه کار مى کرد اما در آمدش کم بود و گاهى اصلا چیزى گیر نمى آورد. گله و شکایت نمى کرد، با بى میلى و همیشه ساکت اعانه هاى در و همسایه را قبول مى کرد. وقتى زن در خانه نبود همسایه ها از زوزه اش ذله مى شدند، به حیاط مى دویدند و هر چه خوردنى دم دستشان مى آمد از نان و سبزى و میوه، به دهان سیر نشدنیش مى تپاندند.
مى گفتند: یک روزى این بچه دار و ندارت را مى خورد. چرا به تیمارستان یا مریضخانه نمى بریش؟ مى گفت: من او را دنیا آورده ام، غذایش را هم من باید بدهم. زن خوش بر و روئى بود و چند نفرى بیهوده عاشقش شده بودند. روزى به یکى که بیشتر از دیگران نظر داشت گفت: نمى توانم زنت بشوم، مى ترسم هیولاى دیگرى بزایم، نمى خواهم آبروى تو هم برود. مرد کوشید قانعش کند و گفت که حضرت مریم به همه مادرها مهربان است و به چشم خواهر خودش به آنها نگاه مى کند.
مادر هیولا گفت: نمى دانم چه گناهى کرده ام، اما مى بینى که چه مجازات سختى مى کشم. مرد التماس کرد، گریه کرد، دیوانگى کرد اما زن باز جواب داد: نه، نمى توانم برخلاف دین رفتار کنم، برو! و مرد گذاشت و رفت به جاى دورى و دیگر برنگشت. بدین ترتیب زن سالها براى آن شکم بى انتها و آرواره هائى که پیوسته مى جنبید خوراک تهیه مى کرد. پسرک ثمره کار، خون و زندگى مادر را مى بلعید، سرش کم کم بزرگتر و ترسناکتر مى شد، مانند توپ بزرگى هر لحظه ممکن بود از گردن ضعیف و نازک جدا شود و بالاى خانه ها برود و این ور و آن ور بخورد و تبلانه از جائى به جائى پرتاب شود.
بیگانه اى که تصادفاً به حیاط نگاه مى کرد از آنچه دیده بود و مفهومش را درک نمى کرد هراسان مى ایستاد. کنار دیوارى که رویش را پیچک گرفته، روى توده سنگهاى مذبح مانند، قوطى عجیبى قرار داد و از آن سر هیولائى بیرون زده صورت درشت چروک خورده و زرد در زمینه پیچک سبز نگاه تماشاچى را به خود مى کشید و کسى که آن چشمهاى بیحال را که از زیر پلکها زل زده و آن بینى پت و پهن، استخوانهاى خیلى گنده و غیرعادى گونه ها و آرواره ها، لبهاى سست لرزان، دو رشته دندان محکم، گوشهاى حساس حیوانى، صورتک درت و حسابى ترسناک و بالاى آن موهاى ژولید ه و مانند موى سیاهان وز کرده اش را مى دید نمى توانست خاطره اش را از یاد ببرد.
وقتى تکه خوراکى در دستش که مانند پنجه مارمولک کوچک و کوتاه بود مى گرفت مانند مرغ سرش را جلو و عقب مى برد و با دندانش آن را پاره مى کرد و خرخر بلندى راه مى انداخت. وقتى تمام مى کرد به آدمهاى دور و برش نگاه مى کرد و دندانهایش را نشان مى داد، آنوقت مردمک چشمهایش را کنار برآمدگى دماغش متمرکز مى کرد و با تفلائى شبیه جان کنش غذایش را هضم مى کرد. وقتى گرسنه مى شد گردنش را دراز مى کرد، سر شکمبه قرمزش را باز مى کرد و زبان دراز و شبیه مارش را پیچ و تاب مى داد و زوزه مى کشید. تماشاچیها که مى دیدنش صلیب مى کشیدند و دعا مى خواندند و ناگهان همه زشتیهائى که مى شناختند و همه بدبختیهائى که دچارشان بودند به یادشان مى افتاد و رو بر مى گرداندند.
آهنگر پیر سر سخت مى گفت: این دهن را که مى بینم یاد آنى مى افتم که همه تاب و توان مرا بلعیده. انگار زندگى و مرگ همه ما به خاطر انگلهاست. این سر بیزبان در ذهن همه افکار و احساسات غم آورى ایجاد مى کرد که روح انسانى از آنها گریزان است. مادر هیولا به حرفهائى که درباره پسرش مى زدند گوش مى داد موهایش سفید و صورتش چروکدار شده بود. مدتها بود که خنده از یادش رفته بود. مردم مى دانستند که شبها ساکت کنار در مى ایستد و به آسمان خیره مى شود. انگار به انتظار کسى است. از همدیگر مى پرسیدند:
منتظر چیست؟ همسایه هایش نصیحتش مى کردند که: بگذارش توى میدان کلیساى قدیمى. خارجیها از آنجا مى آیند و مى روند. حتماً چند شاهى نصیبش مى شود. اما مادر از تصور آن مى لرزید: خیلى وحشتناک است آدمهاى جاهاى دیگر ببینندش. چه جور آدمى حسابمان مى کنند؟ همسایه ها مى گفتند: فقر همه جا هست، این را همه مى دانند. زن سرش را تکان مى داد. اما خارجیها که از زور پیسى به همه گوشه و کنار محل مى رفتند و به حیاطها سرک مى کشیدند البته یک روز هم از این حیاط سردر آوردند. زن در خانه بود و بیزارى و نفرت را در صورتهاى چاق این مردم بیکاره دید. از پسرش حرف مى زدند. دهنشان کج و راست مى شد و چشمهایشان را تنگ مى کردند. دردآورتر از همه حرفهائى بود که با لحن سرزنش و خصمانه و بداندیشى آشکار مى گفتند.
صداهاى اجنبى را به یاد سپرد و چندبار توى دلش- دل یک زن ایتالیائى و یک مادر- تکرا کرد . اهانتى را که در آنها نهفته بود احساس کرد، بعد پیش مأمورى از آشنایانش رفت و معنى کلمات را از او پرسید. مرد با سگرمه هاى درهم جواب داد: تا چه کسى این حرف را زده باشد. معنى اش اینست:«ایتالیا زودتر از نژادهاى دیگر روى زمین از بین مى رود.» این دروغ را کجا شنیدی؟ زن بى آنکه جوابى بدهد رفت. فرداى آن روز پسرش از پرخورى افتاد و به حال تشنج مرد.
زن در حیاط، کنار قوطى نشسته و دستش را روى سر بى حیات پسرش گذاشته و منتظر بود و پرسان به چشمهاى کسانى که مى آمدند به نعش نگاه کنند مى نگریست. هیچکس حرف نمى زد، کسى از او سؤالى نمى کرد. با آنکه شاید خیلى ها دلشان مى خواست به خاطر اینکه از بردگى نجات یافه بش تبریک بگویند، یا دلداریش بدهند، چون از هر چیز گذشته پسرش را از دست داده بود. اما کسى چیزى نگفت. گاهى مردم درک مى کنند مطالبى هست که باید نگفته شان گذاشت.
زمانى همانطور با چشمهاى پرسان به همسایه ها نگاه کرد. دلش مانند آنها سبک شده بود.

ماکسیم گورکى

دیدگاه خود را به ما بگویید.