شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

یادش بخیر

توى کلاس ما آمد قبلا تعریفش را شنیده بودم. دانش آموز خیلى خوبى بود بر خلاف تمامى دانش آموزان درسخوان کتابهاى غیر درسى هم مطالعه مى کرد خیلى خیلى زیاد اسم نویسندگان معروف جهان و ایران را مى دانست از انواع کتابهاى ادبى گرفته تا انواع رمان ها را مى خواند خیلى زود شروع به خواندن کرده بود چیزى در حدود سن ۱۱ سالگى انواع مجله ها را مى خواند خیلى جلوتر از سنش در ۱۳ و۱۴ سالگى انواع کتابهاى ادبى را میخواند. خیلى هم خوب مى نوشت ومقاله هاى تند و ساده اش واقعا قشنگ بود حتى بى ذوق ترین افراد را هم سر شوق مى آورد حالا وارد دبیرستان نمونه شده بود .
فکرمى کرد در اینجا مى تواند فعالیت انجام دهد و قدر او را مى دانند. اما افسوس که باز هم در اینجا کسى ارزش واقعى او را نمى دانست فقط عده کمى از دانش آموزان آن هم فقط براى تنوع اطرافش را مى گرفتند. همان روز اول خودش را نشان داد خیلى فصیح صحبت مى کرد. عالى بود ولى نمى دانستم که چرا هیچ کس با اودوست نمى شد. فکر مى کردم که تقصیر خودش است اما بعد از گذشت یکسال متوجه شدم که نه تنها تقصیر از او نیست بلکه تقصیر از ماست.


این ما هستیم که اشتباه مى کنیم . این ما هستیم که از کتاب متنفر شده ایم با آنها قهر کرده ایم. ولى اوبا کتاب ها دوست بود. خیلى از صحبت ها یش در مورد نویسندگان بزرگ جهان بود، در مورد خیلى از شیمى دان ها وفیزیکدان هاى مشهور اطلاعاتى داشت اما افسوس که هیچ کس منظور او را متوجه نمى شد. حتى معلم ادبیات نیز او را درک نمى کرد غالبا با اودعوا مى کرد و مى گفت:
تونمى فهمى توهیچ چیز نمى دانى. اما با این وجود او به راهش همچنان ادامه میداد ومن با آن که اصلا اهل کتاب واز این حرفها نبودم متوجه بودم که اوخیلى خوب مى دانست. البته ما در کلاس خودمان چندین دانش آموز داشتیم که ادعا کردند که خیلى خوب مى دانند ولى من متوجه بودم که آن ها اصلا هیچ چیز نمى دانند وفقط براى اینکه از او عقب نیفتند آن حرف ها را مى زنند مدتى که از سال تحصیلى گذشت متوجه شد که دیگر نمیتواند ادامه بدهد ونظراتش را ابزار کند .
پس مجبور شد که سکوت کند بارها و بارها من دیدم که مى خواهد نظرش را بگوید اما یکدفعه سکوت مى کند وآن گاه غمى عظیم بر چهره اش پدیدار مى شد که نمى توان آن را با زییبا ترین واژه ها توصیف کرد چرا که آن غم و ناراحتى درونى بود که در صورت وى نقش مى بست. وبه راستى چرا ما قدر این سرمایه هاى ارزشمند را نمى دانیم. دیگر سعى میکرد که شیوه اش را عوض کند .
دیگر هیچ جا حرف نمى زد. دیگر در مورد کسى صحبت نمى کرد .بعد از مدتى او کاملا عوض شد. او مثل ما شد گنجینه اى از لغات کلمات ومعلومات را در وجودش پنهان کرداو آن اطلاعات را در وجودش مدفون کرد دیگر اوآن فردى نبود که من مى شناختم . او تغییر کرده بود بعد از گذشت زمانى نه چندان زیاد او را تنها در گوشه اى از حیاط مدرسه دیدم نزدیکش رفتم وپرسیدم :چرا اینطورى شد؟ گفت که برواز آنها بپرس.

راحیل فرمهینى

دیدگاه خود را به ما بگویید.