زنى خدمت حضرت فاطمه علیهاالسلام رسید و گفت : – مادر ناتوانى دارم که در مسائل نمازش به مساءله مشکلى برخورد کرده و مرا خدمت شما فرستاد که سؤ ال کنم . حضرت فاطمه علیهاالسلام جواب آن مساءله را داد. آن زن همین طور مساءله دیگرى پرسید تا ده مساءله شد. حضرت همه را پاسخ […]
بایگانی برای دسته "داستان نوجوان"
اسم من شتر است. من از خانوادهی پستانداران هستم. ما دو گونه هستیم. یکی شتر کوهاندار که در آفریقا و آسیا دیده میشود و دیگری شتر بیکوهان که در آمریکا به چشم میخورد. شترهای کوهاندار دارای قدرت غیرقابل تصوری در برابر شرایط سخت کویری هستند. آنها که از بوتههای خار کویر تغذیه میکنند، میتوانند بدون […]
در بنی اسرائیل زاهدی بود که هفتاد سال در صومعه ای خدا را عبادت می کرد. بعد از هفتاد سال به پیغمبر آن روزگار وحی آمد که به زاهد بگو عمرت را در عبادت من گذراندی همان گونه که قول دادم به فضل و رحمت خویش بیامرزمت. زاهد گفت: من را به فضل و رحمت […]
مفضل بن قیس ، سخت در فشار زندگی واقع شده بود . فقر و تنگدستی ، قرض و مخارج زندگی او را آزار میداد . یک روز در محضر امام صادق ، لب به شکایت گشود و بیچارگیهای خود را مو به مو تشریح کرد : ” فلان مبلغ قرض دارم ، نمی دانم چه […]
روزی یک مرد فیلسوف در ساحل دریا ایستاده و شاهد غرق شدن یک کشتی بادبانی بزرگ بود. در مقابل چشمهای حیرت زده فیلسوف، کشتی با تمام خدمه و مسافرانش زیر آب رفت و حتی یک نفر نجات پیدا نکرد. با دیدن این صحنههای دلخراش. فیلسوف آه بلندی کشید و با زبان اعتراض گفت: «به راستی […]
مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم یک جمله به عنوان اندرز خواست . رسول اکرم به او فرمود : ” اگر بگویم به کار میبندی ؟ ” – ” بلی یا رسول الله ! ” ” اگر بگویم به کار میبندی ؟ ” – ” بلی یا رسول الله ! ” – ” اگر […]
توی خیابان بودیم. با مادر میخواستیم برویم نانوایی و نان بخریم. همان نانوایی که جلویش یک باغچه دارد؛ یک باغچه پُر از بوتههای سبز و درختهای بزرگ. همان که من کنارش مینشینم تا نوبت به مادر برسد. نزدیک نانوایی رسیدیم . وای… توی پیادهرو یک عالمه شاخه و برگ بود. داد کشیدم و گفتم: «آه… […]
توى کلاس ما آمد قبلا تعریفش را شنیده بودم. دانش آموز خیلى خوبى بود بر خلاف تمامى دانش آموزان درسخوان کتابهاى غیر درسى هم مطالعه مى کرد خیلى خیلى زیاد اسم نویسندگان معروف جهان و ایران را مى دانست از انواع کتابهاى ادبى گرفته تا انواع رمان ها را مى خواند خیلى زود شروع به […]
عصر یک روز پاییزی بود. جواد و احمد در حیاط مدرسه دربارهی خدا گفت و گو میکردند. بادی میوزید و تور والیبال را به بازی میگرفت. احمد پرسید: «میتوانی بگویی چرا خدا هست؟» جواد گفت: «روزی بود که ما نبودیم. پدر و مادرمان نبودند. پدربزرگ و مادربزرگمان هم نبودند؛ امّا حالا هستیم. پس خدایی هست […]
پروندهی لقمان شغل: دربارهی شغل لقمان نظرهای گوناگونی هست: خیاطی، نجاری، چوپانی و هیزم شکنی را به او نسبت دادهاند. بعضی هم گفتهاند که او کارش دوختن فرش و بالش بود. بعضی دیگر گفتهاند او در میان بنیاسرائیل قضاوت میکرد. اما هیچیک از این نظرها معتبر نیستند. اما سندهایی وجود دارد که نشان میدهد لقمان […]