تنها مرد بازماندهی یک کشتی شکسته به جزیرهی کوچک خالی از سکنهای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد؛ اما هر چه روزها افق را به دنبال یاریرسانی از نظر میگذراند، کسی نمیآمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پارهها کلبهای بسازد تا خود را از عوامل […]
بایگانی برای اسفند, ۱۳۸۸
درسهایى براى زندگى بهترین درسها همان است که انسان از آنها در زندگانى خویش بهره برمىدارد. ائمه هدىعلیهم السلام آموزشهاى زندگى بخش فراوانى ارائه دادهاند کهاگر ما به فهم آنها نایل شویم نیکبخت ترین مردم در دنیا و نزدیک ترینآنها به خشنودى خداوند در آخرت خواهیم بود. در آنچه که ذیلاً نقل مىشود به تأمل […]
بابای من هست آقای نجّار دارد مغازه در «شنبه بازار*» کارش همیشه با میخ و چوب است
هرم غول پیکر مصر از قدیمیترین عجایب هفتگانه دنیای قدیم است. البته این تنها بنایی است که در میان عجایب هفتگانه تا به امروز باقی مانده است. زمانی که این هرم ساخته شد، بلندترین ساختمان دنیا بود و احتمالا این رتبه را به مدت ۴۰۰۰ سال حفظ کرد. مقبره سلطنتی پادشاهان مصر باستان را فراعنه […]
خری و شتری دور از آبادی به آزادی میزیستند. نیم شبی چران و آواز خوان به آبادی نزدیک شدند. شتر گفت: رفیق ساعتی دم فرو بند تا از آدمیان دور شویم نباید گرفتار آییم. خر گفت: این نتواند بود چون درست در همین ساعت نوبت آواز خواندن من است و در ترک عادت رنج جان […]
سفری برای بهلول پیش آمد و او به بصره رفت چون باید چند روزی را در شهر بصره می ماند، یک خانه ی قدیمی، اتاقی را اجاره کرد. در آن روزها، هوای بصره طوفانی بود و بادهای تندی می وزید. بهلول، شب را به اتاق رفت تا استراحت کند، اما باد زوزه می کشید و […]
برگ سبزی جوانه زد آرام برگ زردی چروک شد افتاد یک گل از تشنگی و گرما مرد غنچه ای باز شد به دست باد
حضرت علی « ع » هنگامی که به سوی کوفه می آمد وارد شهر انبار شد که مردمش ایرانی بودند . کدخدایان و کشاورزان ایرانی خرسند بودند که خلیفه محبوبشان از شهر انها عبور می کند ، به استقبالش شتافتند . هنگامی که مرکب حضرت علی(ع) به راه افتاد آنها درجلو مرکب حضرت علی « […]
مردی از سفر حج برگشته سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف می کرد ، مخصوصاً یکی از همسفران خویش را بسیار می ستود که ، چه مرد بزرگواری بود ، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم ، یکسره مشغول طاعت و عبادت بود ،
شخصی با هیجان و اضطراب به حضور امام صادق ( ع ) آمد و گفت : « درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ، که خیلی فقیر و تنگدستم . » امام : « هرگز دعا نمی کنم . »