فیل کوچیکه، با یک شکم گرد و قلمبه، وسط علفزار ایستاده بود. باد که میآمد، پیچپیچپیچ میخورد به راست. پیچپیچپیچ میخورد به چپ. باز برمیگشت سرجایش. آهو توی علفزار میدوید که به فیل کوچکیه رسید. دوروبرش چرخی زد و گفت: «فیلچه! فیل کوچیکه! تو دیگر از کجا پیدایت شده! چقدر هم غذاخورده ای. همین حالا […]