شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

فیل کوچولوی بادکنکی

فیل کوچیکه، با یک شکم گرد و قلمبه، وسط علفزار ایستاده بود. باد که می‏آمد، پیچ‏پیچ‏پیچ می‏خورد به راست. پیچ‏پیچ‏پیچ می‏خورد به چپ. باز برمی‏گشت سرجایش.

آهو توی علفزار می‏دوید که به فیل کوچکیه رسید. دوروبرش چرخی زد و گفت: «فیلچه! فیل کوچیکه! تو دیگر از کجا پیدایت شده! چقدر هم  غذاخورده ای. همین حالا می‏ترکی!» فیل کوچیکه هیچ چیز نگفت. فقط با چشم‏های گرد به رو به رو نگاه کرد. گاو وحشی، از راه رسید و گفت: «همسایه‏ی تازه است؟» آن وقت سرش را آرام به شکم فیل کوچیکه مالید و گفت: «این چه شکمی است؟! چقدر هم پفکی است! انگار هر چی آب و علف بوده، خوردی! کمی راه برو تا آب و علف‏ها جابه‏جا شوند!»

فیل کوچیکه یک کمی به راست، یک کمی به چپ تاپ خورد. باز هم هیچ چیز نگفت. فقط به رو به رو نگاه  کرد. کبوتر آمد و بالای سر گاو وحشی نشست و گفت: «وای! این فیل فسقلی از کجا آمده!؟ شکمش چرا اینقدر ورم کرده؟ باید فکری برایش بکنیم. چند تا برگ نعنا رو به راهش می‏کند.»

آهو گفت: «وای نه! اگر باز هم بخورد، دیگر می‏ترکد.»

کبوتر گفت: «فیل کوچیکه، خودت بگو چه کار کنیم؟»

میمون از راه رسید، چی چی، چی چی خندید. دوروبرفیل کوچیکه چرخید و گفت: «حالا همه‏اش را نمی‏‏خوردی! کمی هم برای بقیه می‏گذاشتی! آن وقت، دوربرش جست و خیز کرد. پشتک و وارو زد و گفت: «هر کاری می‏کنم، تو هم بکن. تا کم کم آب و علفی که خوردی، نوش جانت بشود. شکمت کوچولوی، کوچولو بشود و نفست جا بیاید.»

زرافه که از آنجا می‏گذشت گفت: «آنقدر خورده که نمی‏تواند حرف بزند، آن‏وقت می‏گویی پشتک و وارو بزند؟! کمک کنید کمی راه برود.»

همه رفتند پشت فیل کوچیکه، هول هول هولش دادند. یکهو فیل کوچیکه پیچ و تاب خورد و افتاد و پخش زمین شد. این میان، یک سوسک درختی، با باد آمد و روی شکم فیل کوچیکه ولو شد. دنبالش یک زاغچه، ویژ ژ…ژ آمد که سوسکه را ببرد.

نوکش، بنگ! خورد به شکم فیل کوچیکه، یکهو شکم فیل کوچیکه هو و ف… هو و ف از باد خالی شد. شکمش، کوچولوی، کوچولوی، کوچولو شد.

همه فریاد کشیدند: «آ… ی، وا… ی چی شد؟!» فیل کوچیکه به حرف آمد. فریاد کشید: «وای دکمه‏‏ی لباسم را ببندید!» میمون پرید و دکمه‏ی لباس فیل کوچیکه را بست. فیل کوچیکه گفت: «آخیش! راحت شدم. دیدید زیادی آب و علف نخورده بودم! فقط زیادی هوا خورده بودم. آخه من یک فیل کوچولوی بادکنکی هستم.

توی شهربازی، آنقدر بادم کردند، بادم کردم تا سرخوردم و از دستشان در رفتم. بالا رفتم، پایین آمدم تا به اینجا رسیدم.» همه، چی چی و چی چی و هی هی و هی هی خندیدند. دوروبر را نگاه کردند و گفتند: «اینجا تا دلت بخواهد هوا هست! هر چقدر می‏خواهی بخور. اما آنقدر نخور که بترکی!

زهره پریرخ

دیدگاه خود را به ما بگویید.