بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم جمیل پسر دراج مى گوید: در محضر امام صادق علیه السلام بودم ، زنى وارد شد و عرض کرد: یابن رسول الله ! بچه ام از دنیا رفت ، پارچه اى روى آن کشیده به خدمتتان آمده ام مرا یارى فرمایید. حضرت فرمود: شاید فرزندت نمرده ، اکنون بلند شو و […]
نوشتههای با برچسب ‘داستانهای 14 معصوم’
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم امام محمد باقر علیه السلام به جعفر جعفى فرمود: بدان ! آن وقت از دوستان ما مى شوى که اگر تمام مردم یک شهر بگویند: تو آدم بدى هستى ، گفتار آنان تو را اندوهگین نکند و اگر همه آنها گفتند: تو آدم خوبى هستى ، باز سخن آنان خوشحالت ننماید؛ […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مرد کارگرى (در نجف اشرف ) بود که پدر پیرى داشت ، در خدمت گذارى او هیچ گونه کوتاهى نمى کرد، تا آنجا که آفتابه مستراح پدرش را خود مى برد و منتظر مى ماند تا خارج شود و او را به منزل برساند. او همیشه در خدمت پدر بود، جز […]
روزى حضرت على علیه السلام مشاهده نمود زنى مشک آبى به دوش گرفته و مى رود. مشک آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود. زن گفت : على بن ابى طالب همسرم را به ماءموریت فرستاد و او کشته شد و حال چند کودک یتیم برایم مانده […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم راوى مى گوید: وقتى که اعمال عرفات را تمام کردم به ابراهیم پسر شعیب برخوردم و سلام کردم . ابراهیم یکى از چشمهایش را از دست داده بود چشم سالمش نیز سخت سرخ بود مثل اینکه لخته خون است گفتم : یک چشمت از بین رفته . به خدا من بر […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم على علیه السلام با غلامش ، قنبر، براى خرید پیراهن وارد بازار کوفه شد، به مرد پیراهن فروش فرمود: دو پیراهن لازم دارم . مرد عرض کرد: یا امیرالمؤمنین ! هر نوع پیراهنى بخواهى ، من دارم . همین که حضرت فهمید این شخص ، او را مى شناسد از او […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزى یک نفر نصرانى به امام باقر علیه السلام جسارت کرد و گفت : انت بقر؟ تو گاو هستى ؟ حضرت در جواب فرمود: انا باقر. اسم من باقر است .
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابراهیم پسر مهزم مى گوید: در خدمت امام صادق علیه السلام بودم ، شب به خانه ام که در مدینه بود برگشتم ، بین من و مادرم بگو و مگو شد و من به مادرم درشتى کردم فرداى آن شب پس از نماز صبح ، به خدمت امام صادق علیه السلام […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزى پیامبر اسلام از محلى مى گذشت ، مشاهده کرد گروهى از جوانان سرگرم مسابقه وزنه بردارى هستند. آنجا سنگ بزرگى بود که هر کدام آن را به قدرى توانایى خود بلند مى کردند. رسول خدا صلى الله علیه و آله پرسیدند: چه مى کنید؟ گفتند: – زورآزمایى مى کنیم تا […]
راز احترام پیامبر صلى الله علیه و آله به خواهر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم رسول خدا صلى الله علیه و آله خواهر رضاعى (شیرى ) داشت ، روزى خدمت حضرت آمد. پیامبر چون او را دید شادمان شد و عباى خود را براى او به زمین پهن کرد و او را روى آن نشانید، سپس به او رو کرد، با گرمى و لبخند با وى […]