آب هستم ، آب هستم ، آبِ پاک جاری ام از آسمان تا قلبِ خاک گاه ابر و گاه باران می شوم گاه از یک چشمه ، جوشان می شوم گاه از یک کوه می آیم فرود آبشار پر غرورم ، گاه رود گاه قطره ، گاه دریا می شوم گاه در یک کاسه پیدا […]
لباس پاره ملّا در حالی که یک بار هیزم برای فروش روی دوش داشت، وارد شهر شد. در هنگام عبور، مرتب فریاد میزد: «خبر دار! خبر دار!» تصادفاً شاخه هیزمش به لباس یکی از عابرین گیر کرد و لباس او را پاره کرد. برای همینکار، ملّا را نزد قاضی آوردند. قاضی از او پرسید: «چرا […]
من مداد مرجان هستم ، یک مداد نویسنده و پرکار ، راستش را بخواهید من عاشق کاغذ هستم ، آنقدر عاشق کاغذ هستم که هر روز در آن چیزهای قشنگی نقاشی می کنم . وقتی مرجان مرا بدست می گیرد ، آنقدر خوشحال می شوم که نگو ! با خودم فکر می کنم که حتماً […]
سالى در مدینه قحطى و خشکسالی بود و مردم در صحرا و بیابان میرفتند و دعا میکردند، نماز میخواندند، شخصى میگوید من غلامى را در خلوت و تنهایى دیدم که نماز میخواند و عبادت میکرد، از خشوع و گریهاى که میکرد و مناجاتى که با حق کرد و از دعائى که کرد بارانى آمد که […]
آخرین سفیر و رسول الهى ، حضرت محمّد بن عبداللّه صلّى اللّه علیه و آله ، در آخرین روزهاى عمر پر برکت خود، خلیفه اش امیرالمؤ منین علىّ بن ابى طالب علیه السلام را کنار بستر خویش خواند و پس از توصیه هائى پیرامون مسائل مهمّ در امور مختلف ، فرمود: یا علىّ! تنها کسى […]
مروری بر زندگی نامه امیرالمؤمنین حضرت على علیه السّلام
امیرالمؤمنین على(ع)، چهارمین پسر ابوطالب، در حدود سى سال پس از واقعه فیل و بیست و سه سال پیش از هجرت در مکّه معظّمه، از مادرى بزرگوار و باشخصیّت، به نام فاطمه، دختر اسد بن هشام بن عبدمناف ، روز جمعه سیزده رجب در کعبه به دنیا آمد. على(ع) تا شش سالگى در خانه پدرش […]
یکی بود یکی نبود، مردی بود که هم فقیر بود و هم خسیس . تصمیم گرفت که با پسرش به شهری رفته و به کارهای ساختمانی مشغول شوند . پدر تصمیم گرفت که پول زیادی خرج نکند و دستمزدش را پس انداز کند. و به پسرش هم گفت باید خیلی صرفه جویی کنیم حتی در […]
شخصی با تیر و کمان و نیزه و یک سگ و یک قبضه تفنگ و یک جوال کاه در حرکت بود. رفیقش پرسید: کجا میروی؟ گفت: به شکار پرسید: این همه وسایل چیست؟
یک مرد شکارچی ، چند روز پشت سر هم ، به شکار رفت و چیزی نتوانست شکار کند . یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و سوار اسب شده و به طرف کوهستان رفت ، تا یک گوزن شکار کند . هر چه کوهستان را گشت نتوانست گوزنی پیدا کند ناچار شد که […]
موضوع شعر : کربلا تا سراغ تو را گرفت دلم رنگ و بوی دعا گرفت دلم با خدا از غریبی ات گفتم غُصّه کربلا گرفت دلم گوشه ای ماندم اشک افشاندم دیدی آخر عزا گرفت دلم؟ باز با یاد تو دلم پر زد چون دل نینوا گرفت دلم