بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم عبدالاعلى مى گوید: در بین راه مدینه به حضرت صادق علیه السلام برخورد کردم . روز بسیار گرمى بود، گفتم : فدایت شوم با آن مقامى که پیش خداوند دارى و از خویشان رسول خدا علیه السلام مى باشى ، چرا در این گرما خود را این چنین به زحمت انداخته […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم بانوى سالخورده و فربهى بنام ((دارمیه )) از ارادتمندان على علیه السلام بود، در مکه زندگى مى کرد. معاویه در موسم حج وارد مکه شد، ماءمور فرستاد آن بانو را آوردند. از او پرسید: هیچ مى دانى چرا احضارت کردم ؟ دارمیه در پاسخ گفت : نه ، خدا مى داند. […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم جمیل پسر دراج مى گوید: در محضر امام صادق علیه السلام بودم ، زنى وارد شد و عرض کرد: یابن رسول الله ! بچه ام از دنیا رفت ، پارچه اى روى آن کشیده به خدمتتان آمده ام مرا یارى فرمایید. حضرت فرمود: شاید فرزندت نمرده ، اکنون بلند شو و […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم امام محمد باقر علیه السلام به جعفر جعفى فرمود: بدان ! آن وقت از دوستان ما مى شوى که اگر تمام مردم یک شهر بگویند: تو آدم بدى هستى ، گفتار آنان تو را اندوهگین نکند و اگر همه آنها گفتند: تو آدم خوبى هستى ، باز سخن آنان خوشحالت ننماید؛ […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مرد کارگرى (در نجف اشرف ) بود که پدر پیرى داشت ، در خدمت گذارى او هیچ گونه کوتاهى نمى کرد، تا آنجا که آفتابه مستراح پدرش را خود مى برد و منتظر مى ماند تا خارج شود و او را به منزل برساند. او همیشه در خدمت پدر بود، جز […]
روزى حضرت على علیه السلام مشاهده نمود زنى مشک آبى به دوش گرفته و مى رود. مشک آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود. زن گفت : على بن ابى طالب همسرم را به ماءموریت فرستاد و او کشته شد و حال چند کودک یتیم برایم مانده […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم راوى مى گوید: وقتى که اعمال عرفات را تمام کردم به ابراهیم پسر شعیب برخوردم و سلام کردم . ابراهیم یکى از چشمهایش را از دست داده بود چشم سالمش نیز سخت سرخ بود مثل اینکه لخته خون است گفتم : یک چشمت از بین رفته . به خدا من بر […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم على علیه السلام با غلامش ، قنبر، براى خرید پیراهن وارد بازار کوفه شد، به مرد پیراهن فروش فرمود: دو پیراهن لازم دارم . مرد عرض کرد: یا امیرالمؤمنین ! هر نوع پیراهنى بخواهى ، من دارم . همین که حضرت فهمید این شخص ، او را مى شناسد از او […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزى یک نفر نصرانى به امام باقر علیه السلام جسارت کرد و گفت : انت بقر؟ تو گاو هستى ؟ حضرت در جواب فرمود: انا باقر. اسم من باقر است .
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابراهیم پسر مهزم مى گوید: در خدمت امام صادق علیه السلام بودم ، شب به خانه ام که در مدینه بود برگشتم ، بین من و مادرم بگو و مگو شد و من به مادرم درشتى کردم فرداى آن شب پس از نماز صبح ، به خدمت امام صادق علیه السلام […]