نمى دانم چرا اینطورى شد. اصلا اهل این حرفها نبودم. یعنى نه اینکه بچه مثبت باشم ها. نه. ولى خوب اینجورى هم که دیگر… نمى دانم. بعضى وقتها آدم یک غلطى مى کند، سنگى در چاه مى اندازد به امید صد عاقلى ( البته دور از جان شما ) که بالاخره درش بیاورند. اما عاقلان […]
بایگانی برای دسته "داستان نوجوان"
روزی از روزها که بهلول همچون همیشه ی خودش در کوچه پس کوچه های بغداد پرسه می زد، بازرگانی او را دید پرسید: «ای بهلول دانا! می خواستم در کار تجارت با تو مشورتی کرده باشم.» بهلول چوب نازکی را که در درست داشت، آرام بر کف دست دیگر کوبید و گفت: «چه شده است […]
هروقت من و برادرها و خواهرم دور هم جمع میشویم، از پدرمان حرف میزنیم. همه ما موفقیت خود را در زندگى مدیون او هستیم و نیز مدیون مرد مرموزى که یک شب او را در قطار ملاقات کرد. پدر ما «سیمون الکساندر هیلی» در سال ۱۸۹۲ در شهر زراعتى کوچک «ساوانا» در ایالت «تنسی» متولد […]
مرد قهوه چى متوجه رفتار آشناى او شده بود، حتى از نشستن پیرمرد روى میزى که نزدیک پیشخوان بود و معمولا جز دوستان کسى از آن استفاده نمى کرد، کمى متعجب شده بود. جلو رفت و گفت: – سلام قربان، چى میل دارین؟ – سلام، همون همیشگى لطفا او کاملا متعجب شد و کمى فکر […]
اشخاص: پدر و پسر. صحنه: دفتر کار پدر. روى میز پاک کن دو رنگى قرار دارد که یک طرف آن خاکسترى روشن و طرف دیگرش خاکسترى تیره است. طرف روشن براى پاک کردن مداد و طرف تیره براى پاک کردن مرکب است. پدر سرگرم ایراد نطق غرائى است و در دستش پاک کن را میچرخاند. […]
معجزه شش ماهه در بینائى
مرحوم راوندى و دیگر بزرگان رضوان اللّه تعالى علیهم به نقل از محمّد بن میمون حکایت کنند: پیش از آن که امام رضا علیه السلام عازم دیار خراسان شود، در مکّه معظّمه حضور آن حضرت شرفیاب شدم و عرض کردم : یابن رسول اللّه ! آهنگ سفر به مدینه منوّره را دارم ، چنانچه ممکن […]
ظهور نهمین نور ولایت
حکیمه – دختر حضرت موسى بن جعفر و عمّه امام محمّد جواد علیهم السلام ، حکایت کند: چون هنگام ولادت حضرت جواد الا ئمّه علیه السلام نزدیک شد، حضرت ابوالحسن ، امام رضا علیه السلام مرا به همراه همسرش ، خیزران مادر حضرت جواد علیه السلام با یک نفر قابله (ماما) داخل یک اتاق قرار […]
عده ای از راهزنان در بیابان به دنبال مسافری می گشتند تا اموالش را غارت کنند. ناگاه مسافری را دیدند وبه سویش رفتند وبه اوگفتند: هرچه داری به ما بده. او گفت: راستش هشتاد دینار بیشترندارم که چهل دینارش را بدهکارم و با چهل دیناردیگر باید زندگیم را تامین کنم و به وطن برسم. رییس […]
«حاتم طایی، مردی بسیار ثروتمند و بخشنده بود. از دست و دلبازی و بخشندگی او حکایتهای بسیاری نقل شده است. میگویند روزی از حاتم طایی پرسیدند: «آیا تا به حال، بخشندهتر از خود هم کسی را دیدهای؟!» حاتم گفت: « آری! دیدهام… روزی با عدهای از دوستانم به سفری رفته بودیم. در بین راه به […]
هر روز یکی از فرزندان انصار کارهای پیغمبر را انجام می داد. روزی که نوبت ” انس بن مالک” بود، ام ایمن، مرغ بریانی را به محضر پیغمبر آورد و گفت: یا رسول الله! این مرغ را به خاطر شما پختم. حضرت دست به دعا برداشت و عرض کرد: خدایا! محبوبترین بندگانت را برسان که […]