سالهای سال بود که آقا قُلی تو کار گل بود و برای همین، همه آقا گلی صدایش میزدند. آقا گلی یک باغ بزرگ داشت و یک گلخانه ی امروزی که هر گوشه اش مناسب رشد یک نوع گل بود. یک گوشه مخصوص گلهای خاردار مثل کاکتوس بود و گوشه ی دیگر گلهای بیخار مثل مینا. […]
بایگانی برای دسته "داستان کودک"
من مداد مرجان هستم ، یک مداد نویسنده و پرکار ، راستش را بخواهید من عاشق کاغذ هستم ، آنقدر عاشق کاغذ هستم که هر روز در آن چیزهای قشنگی نقاشی می کنم . وقتی مرجان مرا بدست می گیرد ، آنقدر خوشحال می شوم که نگو ! با خودم فکر می کنم که حتماً […]
یک مرد شکارچی ، چند روز پشت سر هم ، به شکار رفت و چیزی نتوانست شکار کند . یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و سوار اسب شده و به طرف کوهستان رفت ، تا یک گوزن شکار کند . هر چه کوهستان را گشت نتوانست گوزنی پیدا کند ناچار شد که […]
روزى روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوى زندگى مى کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازى کردن بود که به چشمه اى سحر آمیز رسید. خرگوش مى خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبورى خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از […]
فیل کوچیکه، با یک شکم گرد و قلمبه، وسط علفزار ایستاده بود. باد که میآمد، پیچپیچپیچ میخورد به راست. پیچپیچپیچ میخورد به چپ. باز برمیگشت سرجایش. آهو توی علفزار میدوید که به فیل کوچکیه رسید. دوروبرش چرخی زد و گفت: «فیلچه! فیل کوچیکه! تو دیگر از کجا پیدایت شده! چقدر هم غذاخورده ای. همین حالا […]
امروز خیلی خسته شدم. آخر شب است. الآن دارم توی تاریکی برای شما نامه مینویسم، چراغ اتاق را خاموش کردهام تا بچهام خوابش ببرد. از بس جیک جیک کرد گلویش گرفت. شامش را دادهام، جایش هم که خشک است؛ پس بهتر است بخوابد. آقاجون تعجب نکن! من امروز مامان شدم. مامان یک جوجه گنجشک او […]
روزی همهی حیوانات، در وسط جنگل دور هم جمع شده بودند. از بزرگترین تا کوچکترین حیوان، همه آمده بودند اسب، گاو، خرگوش، روباه، اردک، موش، پرنده و تمام حیواناتی که در جنگل زندگی میکردند. همه ترسیده بودند؛ چون یک گرگ بزرگ به جنگل آمده بود و گفته بود که اگر هر روز برای من غذا […]
بادکنک از دست دخترک ول شد و رفت هوا. دخترک دوید دنبالش. اما باد آن را برداشت و برد تا به دشت رسید. باد، از بس که خسته بود، توی دشت خوابید. گاو، سرش توی علفها بود و دمش توی هوا میرقصید. بادکنک رفت و دور دمش چرخید. گاو، دم بادکنکیاش را که دید، خندید […]
کسی ابرها را تکان میدهد به یک دانهی ریز جان میدهد کسی راه دریای پر موج را به یک رود خسته نشان میدهد کسی با شروع لطیف بهار به شاخه، گلی نوجوان میدهد
«عروهبن محمد» مردی نیک رفتار بود. روزی از روزها که در مجلسی با مردم گفتگو میکرد، ناگهان مردی روبه روی او ایستاد و زبان به دشنام گشود و کلماتی زشت به زبان آورد. عروه چنان خشمگین شد که چهرهاش به سرخی زد. با این همه، حرفهای زشت او را با عباراتی زشت پاسخ نگفت، بلکه […]