میمون کوچولو خانهاش را خیلی دوست داشت. خانهی او توی یک شهر بزرگ، توی یک باغوحش بزرگ و توی یک قفس بزرگ بود. یک قفس زیبا با نردههای آبی و چند تا درخت بزرگ و قشنگ. میمون کوچولو همیشه از میلههای قفس بالا میرفت و روی شاخههای درخت توی قفس تاب میخورد. بعضی وقتها آدمهایی […]
بایگانی برای دسته "داستان کودک"
شتری که از دست صاحبش فرار کرده بود، در جادهی خلوتی در بیابان به راه افتاد. در همین حین طناب افسارش نیز به دنبالش بر زمین کشیده میشد. همانطور که آهسته آهسته راه خود را میرفت، موشی از راه رسید، سرطناب را برداشت و به دندان گرفت و با شتاب از جلو حیوان غولآسا حرکت […]
پنجره ی اتاقت را باز کن . بگذار آفتاب با تو خودمانی شود. بگذار برگهای سبز درخت انار چهرهی پنجره را زیباتر کند. بگذار صدای جیکجیک گنجشکها در اتاقت مهمان شود. صدای خروس همسایه را میشنوی؟ میگوید صبح آمده است؛ صبحی زیبا با طراوتی دلانگیز. صبح از صدای گل و پرنده و آفتاب پر شده […]
مردی آمد خدمت رسولخدا (ص) و عرض کرد: یا رسولالله! من به جز در ماه مبارک رمضان، روز دیگری را روزه نمیگیرم. و به جز نمازهای پنجگانه روزانه، نماز دیگری نمیخوانم. و صدقه و حجی برایم نیست و علاوه بر واجبات، عمل مستحبی انجام نمیدهم، حالا بفرمایید حال من بعد ازمردن چگونه است؟ پیامبر خدا […]
یک روز زبل خان برای شکار به همراه دوستش به جنگل رفته بود، که ناگهان گرگی را دیدند، گرگ از ترس پا به فرار گذاشت؛ اما دوست زبل خان به دنبال گرگ راه افتاد تا گرگ به لانهاش رسید و در آن مخفی شد. دوست زبل خان از سر کنجکاوی به داخل لانه سرک کشید. […]
روزى روزگارى در دهکده ى کوچک ، آسیابانى بود که الاغى داشت . سالها الاغ براى آسیابان کار کرده بود و بارهاى سنگین را از اینجا به آنجا برده بود . ولى حالا پیر شده و نمى توانست بار بکشد روزى از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت : « […]
روزى روزگارى پسرک چوپانى در ده اى زندگى مى کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاى سبز و خرم نزدیک ده مى برد تا گوسفندها علف هاى تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلى سر رفت . روز جمعه بود و او […]
روزی ، روزگاری در گوشه ای از دنیا مردمی زندگی می کردند که خدا را فراموش کرده بودند و بت پرستی می کردند در آن زمان تنها یک نفر بود که خدا را از یاد نبرده بود و خدا را عبادت می کرد . او نوح پیامبر بود . خدا به او فرمان داد که […]
توی خیابان بودیم. با مادر میخواستیم برویم نانوایی و نان بخریم. همان نانوایی که جلویش یک باغچه دارد؛ یک باغچه پُر از بوتههای سبز و درختهای بزرگ. همان که من کنارش مینشینم تا نوبت به مادر برسد. نزدیک نانوایی رسیدیم . وای… توی پیادهرو یک عالمه شاخه و برگ بود. داد کشیدم و گفتم: «آه… […]
میلاد انگشتش را روی زنگ در گذاشت و با عجله چند بار پشت هم زنگ را فشار داد. چند لحظه بعد، در سبز رنگ خانه باز شد. میلاد به سرعت به داخل حیاط دوید و در را پشت سر خود بست. مادرش با اخم های درهم و عصبانی روی ایوان ایستاده بود و ملاقه ی […]