بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم اسماء مى گوید: یکسال از تولد حسن علیه السلام گذشته بود، حسین به دنیا آمد. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: اسماء فرزندم را بیاور! من حسین را در حالى که به پارچه اى سفید پیچیده بودم به رسول خدا تقدیم نمودم . حضرت به گوش راست حسین اذان […]
بایگانی برای آذر, ۱۳۸۹
روزى ماءمون که به قصد شکار از قصر خود بیرون آمده بود، در گذرگاه به عده اى از کودکان که امام جواد علیه السلام هم در میان آنان بود، برخورد نمود. کودکان همگى گریختند، جز آن حضرت ! ماءمون نزد ایشان رفت و پرسید: – چرا با کودکان دیگر نگریختى ؟ حضرت جواب داد: – […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم یکى از مسلمانان ثروتمند با لباس تمیز و فاخر محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و در کنار حضرت نشست ، سپس فقیرى ژنده پوش با لباس کهنه وارد شد و در کنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت . مرد ثروتمند یکباره لباس خود را جمع کرد […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم عبدالاعلى مى گوید: در بین راه مدینه به حضرت صادق علیه السلام برخورد کردم . روز بسیار گرمى بود، گفتم : فدایت شوم با آن مقامى که پیش خداوند دارى و از خویشان رسول خدا علیه السلام مى باشى ، چرا در این گرما خود را این چنین به زحمت انداخته […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم بانوى سالخورده و فربهى بنام ((دارمیه )) از ارادتمندان على علیه السلام بود، در مکه زندگى مى کرد. معاویه در موسم حج وارد مکه شد، ماءمور فرستاد آن بانو را آوردند. از او پرسید: هیچ مى دانى چرا احضارت کردم ؟ دارمیه در پاسخ گفت : نه ، خدا مى داند. […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم جمیل پسر دراج مى گوید: در محضر امام صادق علیه السلام بودم ، زنى وارد شد و عرض کرد: یابن رسول الله ! بچه ام از دنیا رفت ، پارچه اى روى آن کشیده به خدمتتان آمده ام مرا یارى فرمایید. حضرت فرمود: شاید فرزندت نمرده ، اکنون بلند شو و […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم امام محمد باقر علیه السلام به جعفر جعفى فرمود: بدان ! آن وقت از دوستان ما مى شوى که اگر تمام مردم یک شهر بگویند: تو آدم بدى هستى ، گفتار آنان تو را اندوهگین نکند و اگر همه آنها گفتند: تو آدم خوبى هستى ، باز سخن آنان خوشحالت ننماید؛ […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مرد کارگرى (در نجف اشرف ) بود که پدر پیرى داشت ، در خدمت گذارى او هیچ گونه کوتاهى نمى کرد، تا آنجا که آفتابه مستراح پدرش را خود مى برد و منتظر مى ماند تا خارج شود و او را به منزل برساند. او همیشه در خدمت پدر بود، جز […]
روزى حضرت على علیه السلام مشاهده نمود زنى مشک آبى به دوش گرفته و مى رود. مشک آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود. زن گفت : على بن ابى طالب همسرم را به ماءموریت فرستاد و او کشته شد و حال چند کودک یتیم برایم مانده […]
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم راوى مى گوید: وقتى که اعمال عرفات را تمام کردم به ابراهیم پسر شعیب برخوردم و سلام کردم . ابراهیم یکى از چشمهایش را از دست داده بود چشم سالمش نیز سخت سرخ بود مثل اینکه لخته خون است گفتم : یک چشمت از بین رفته . به خدا من بر […]