یکی بود، یکی نبود پیرزنی بود که با خوابهایش زندگی میکرد خوابهای پیرزن آنقدر قشنگ بودند که پیرزن دلش نمیآمد آنها را از خودش دور کند. پیرزن بیرون نمیرفت، با همسایهها حرف نمیزد، خرید نمیکرد، گردش نمیرفت، رادیو گوش نمیداد، تلویزیون نگاه نمیکرد، فقط صبح تا شب دراز میکشید و میخوابید میخوابید و خواب میدید […]