روزى روزگارى در دهکده ى کوچک ، آسیابانى بود که الاغى داشت . سالها الاغ براى آسیابان کار کرده بود و بارهاى سنگین را از اینجا به آنجا برده بود . ولى حالا پیر شده و نمى توانست بار بکشد روزى از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت : « […]
نوشتههای با برچسب ‘حکایات شیرین برای کودکان’
روزى روزگارى پسرک چوپانى در ده اى زندگى مى کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاى سبز و خرم نزدیک ده مى برد تا گوسفندها علف هاى تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلى سر رفت . روز جمعه بود و او […]
روزی ، روزگاری در گوشه ای از دنیا مردمی زندگی می کردند که خدا را فراموش کرده بودند و بت پرستی می کردند در آن زمان تنها یک نفر بود که خدا را از یاد نبرده بود و خدا را عبادت می کرد . او نوح پیامبر بود . خدا به او فرمان داد که […]
توی خیابان بودیم. با مادر میخواستیم برویم نانوایی و نان بخریم. همان نانوایی که جلویش یک باغچه دارد؛ یک باغچه پُر از بوتههای سبز و درختهای بزرگ. همان که من کنارش مینشینم تا نوبت به مادر برسد. نزدیک نانوایی رسیدیم . وای… توی پیادهرو یک عالمه شاخه و برگ بود. داد کشیدم و گفتم: «آه… […]
میلاد انگشتش را روی زنگ در گذاشت و با عجله چند بار پشت هم زنگ را فشار داد. چند لحظه بعد، در سبز رنگ خانه باز شد. میلاد به سرعت به داخل حیاط دوید و در را پشت سر خود بست. مادرش با اخم های درهم و عصبانی روی ایوان ایستاده بود و ملاقه ی […]
سالهای سال بود که آقا قُلی تو کار گل بود و برای همین، همه آقا گلی صدایش میزدند. آقا گلی یک باغ بزرگ داشت و یک گلخانه ی امروزی که هر گوشه اش مناسب رشد یک نوع گل بود. یک گوشه مخصوص گلهای خاردار مثل کاکتوس بود و گوشه ی دیگر گلهای بیخار مثل مینا. […]