یکی بود ، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز زیبای بهاری، کفشدوزک روی علف سبز و نرم خوابیده بود. درخت یک برگ روی او انداخت تا لحافش شود. ناگهان کرم از راه رسید و شروع کرد به خوردن برگ کفشدوزک گفت: «این برگ لحاف من است. چرا آن را می خوری؟»
یکی بود ، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز زیبای بهاری، کفشدوزک روی علف سبز و نرم خوابیده بود. درخت یک برگ روی او انداخت تا لحافش شود. ناگهان کرم از راه رسید و شروع کرد به خوردن برگ کفشدوزک گفت: «این برگ لحاف من است. چرا آن را می خوری؟»