بهاره به بابا گفت: «بابایی چرخ و فلک !» بابا گفت: «باشد، فردا میرویم.» بهاره اخمهایش را توی هم کرد: «نه، امروز برویم!» بابا گفت: «امروز کار دارم.» بهاره گفت: «فقط دوتا» و با انگشتهایش دو را نشان داد. بابا گفت: «باشد، برو حاضر شو. اما باید زود برگردیم.» بهاره خوشحال شد. صورت بابا را […]