روزى روزگارى در دهکده ى کوچک ، آسیابانى بود که الاغى داشت . سالها الاغ براى آسیابان کار کرده بود و بارهاى سنگین را از اینجا به آنجا برده بود . ولى حالا پیر شده و نمى توانست بار بکشد روزى از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت : « […]
نوشتههای با برچسب ‘داستان کودک’
روزی ، روزگاری در گوشه ای از دنیا مردمی زندگی می کردند که خدا را فراموش کرده بودند و بت پرستی می کردند در آن زمان تنها یک نفر بود که خدا را از یاد نبرده بود و خدا را عبادت می کرد . او نوح پیامبر بود . خدا به او فرمان داد که […]
توی خیابان بودیم. با مادر میخواستیم برویم نانوایی و نان بخریم. همان نانوایی که جلویش یک باغچه دارد؛ یک باغچه پُر از بوتههای سبز و درختهای بزرگ. همان که من کنارش مینشینم تا نوبت به مادر برسد. نزدیک نانوایی رسیدیم . وای… توی پیادهرو یک عالمه شاخه و برگ بود. داد کشیدم و گفتم: «آه… […]
میلاد انگشتش را روی زنگ در گذاشت و با عجله چند بار پشت هم زنگ را فشار داد. چند لحظه بعد، در سبز رنگ خانه باز شد. میلاد به سرعت به داخل حیاط دوید و در را پشت سر خود بست. مادرش با اخم های درهم و عصبانی روی ایوان ایستاده بود و ملاقه ی […]
سالهای سال بود که آقا قُلی تو کار گل بود و برای همین، همه آقا گلی صدایش میزدند. آقا گلی یک باغ بزرگ داشت و یک گلخانه ی امروزی که هر گوشه اش مناسب رشد یک نوع گل بود. یک گوشه مخصوص گلهای خاردار مثل کاکتوس بود و گوشه ی دیگر گلهای بیخار مثل مینا. […]