شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

گلایه

بدون نظر

مردی نزد حکیمی رفت و پیش او از تنگدستی اش شکایت کرد. حکیم از او پرسید: آیا دوست داشتی که نابینا بودی اما در عوض ده هزاردرهم داشتی؟ مرد پاسخ داد:نه آیا دوست داشتی گنگ و لال بودی اما در عوض ده هزار درهم داشتی؟ مرد پاسخ داد: نه آیا دوست داشتی دو دست و […]




کارگر بیمار

بدون نظر

همه میدانستند که زنش از سر او هم زیاد است. اما خود زن هیچ پشیمان نبود از اینکه همسر او شده بود. عشق آنها زمانى شروع شد که خودش نوزده سال و دخترک بیست سال داشت. مردى بود کوتاه و سیاه سوخته با پوستى گرم و سر و گردنى شق و رق داشت که هنگام […]




سکه عاشقى

بدون نظر

جریانى را که قصد دارم براتون تعریف کنم در تحریریه روزنامه “مورنینگ بیکن” اتفاق افتاد. من خبرنگار این روزنامه‌ام. اغلب داستان یا گزارشهایى که ممکن است درباره هرچیزى باشد، را می‌نویسم. هرچیزى که در نیویورک سیتى می‌بینم و می‌شنوم. پول خیلى زیادى از نوشتن و چاپ آنها گیرم نمی‌آید، ولى چون کار ثابتى ندارم، بالتبع […]




ستارههاى شب تیره

بدون نظر

هر روز ساعت ۶ صبح با صداى زنگ ساعت، زنگ گوش خراش ساعت، از جا میپرم. قبل از هر کار رادیوى ترانزیستورى را روشن میکنم و آنرا با خودم این ور و آن ور میبرم: دستشویى و آشپزخانه و اطاق… هرجا که بروم. رادیو نرخ ارز یا خبرهاى ورزشى را میگوید. یا شادى و امید […]




ابر صورتى

بدون نظر

آن صبح سرد سوم دى ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تکه ابرى که در لحظه‌ى طلوع صورتى شده بود نگاه کنم. ما پشت سر هم از شیب تپه اى بالا مى رفتیم و من به بالا نگاه مى کردم که ناگهان رگبار گلوله از روى سینه ام گذشت. من به پشت روى زمین افتادم، شش […]




اسیران غار

بدون نظر

تاجری کارگران زیادی را به کار گرفت تا برایش کار کنند. هنگامی که کار به انجام رسید، تاجر به هر یک دستمزدش را داد مگر یک نفر که پیش از آنکه مزدش را بگیرد، در پی کاری فوری از آنجا رفت. تاجر مزد او را کنار گذاشت و با آن تجارت کرد تا اینکه سرمایه […]




شنل قرمزى

بدون نظر

روزى روزگار ، دختر کوچکى در دهکده ای نزدیک جنگل زندگى مى کرد . دخترک هرگاه بیرون مى رفت یک شنل با کلاه قرمز به تن مى کرد ، براى همین مردم دهکده او را شنل قرمزى صدا مى کردند . یک روز صبح شنل قرمزى از مادرش خواست که اگر ممکن است به او […]




روباه و کشاورز

بدون نظر

در زمان‌های دور، روباهی زندگی می‌کرد که بسیار عاقل بود. او همه‌چیز می‌دانست. او می‌توانست بگوید چرا پرستوها وقت بهار می‌آیند. او می‌دانست چرا ستاره‌ها شب‌ها دیده می‌شوند. اما نمی‌توانست بگوید چرا آدم‌ها این‌طوری بودند و دلیل کارهایی را که انجام می‌دادند، بگوید. او تقریباً هیچ انسانی ندیده بود. او در چمنزار زندگی می‌کرد و […]




رنگ گل‏های آفتاب‏گردان

بدون نظر

مادربزرگ صبا آمده بود خانه‏ی‏شان. مامان رفت تا برای مادربزرگ شربت درست کند. صبا گفت: «مامان! می‏شود من برای مادربزرگ شربت درست کنم؟» مامان گفت: «باشد؛ اما چیزی را به هم نریز.» صبا رفت توی آشپزخانه. توی کمد چهار تا ظرف بزرگ بود. صبا پرسید: «مامان! شکر را از توی کدام ظرف بردارم؟» مامان گفت: […]




راز

بدون نظر

مامان گفته است:”باید پیش خودت نگهش داری و به کسی نگویی.” حالا من یک راز توی دلم دارم. وقتی مامان رفت توی اتاق،من هم دنبالش رفتم.راز را دیدم.میان دست های مامان بود و آنرا با کاغذ می پیچید.ما پیش مهمانها برگشتیم.راز توی دلم هی تکان می خورد.هی می اومد بالا توی دهانم.پشت دندان هایم می […]