مردی نزد حکیمی رفت و پیش او از تنگدستی اش شکایت کرد. حکیم از او پرسید: آیا دوست داشتی که نابینا بودی اما در عوض ده هزاردرهم داشتی؟ مرد پاسخ داد:نه آیا دوست داشتی گنگ و لال بودی اما در عوض ده هزار درهم داشتی؟ مرد پاسخ داد: نه آیا دوست داشتی دو دست و […]
همه میدانستند که زنش از سر او هم زیاد است. اما خود زن هیچ پشیمان نبود از اینکه همسر او شده بود. عشق آنها زمانى شروع شد که خودش نوزده سال و دخترک بیست سال داشت. مردى بود کوتاه و سیاه سوخته با پوستى گرم و سر و گردنى شق و رق داشت که هنگام […]
جریانى را که قصد دارم براتون تعریف کنم در تحریریه روزنامه “مورنینگ بیکن” اتفاق افتاد. من خبرنگار این روزنامهام. اغلب داستان یا گزارشهایى که ممکن است درباره هرچیزى باشد، را مینویسم. هرچیزى که در نیویورک سیتى میبینم و میشنوم. پول خیلى زیادى از نوشتن و چاپ آنها گیرم نمیآید، ولى چون کار ثابتى ندارم، بالتبع […]
هر روز ساعت ۶ صبح با صداى زنگ ساعت، زنگ گوش خراش ساعت، از جا میپرم. قبل از هر کار رادیوى ترانزیستورى را روشن میکنم و آنرا با خودم این ور و آن ور میبرم: دستشویى و آشپزخانه و اطاق… هرجا که بروم. رادیو نرخ ارز یا خبرهاى ورزشى را میگوید. یا شادى و امید […]
آن صبح سرد سوم دى ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تکه ابرى که در لحظهى طلوع صورتى شده بود نگاه کنم. ما پشت سر هم از شیب تپه اى بالا مى رفتیم و من به بالا نگاه مى کردم که ناگهان رگبار گلوله از روى سینه ام گذشت. من به پشت روى زمین افتادم، شش […]
تاجری کارگران زیادی را به کار گرفت تا برایش کار کنند. هنگامی که کار به انجام رسید، تاجر به هر یک دستمزدش را داد مگر یک نفر که پیش از آنکه مزدش را بگیرد، در پی کاری فوری از آنجا رفت. تاجر مزد او را کنار گذاشت و با آن تجارت کرد تا اینکه سرمایه […]
روزى روزگار ، دختر کوچکى در دهکده ای نزدیک جنگل زندگى مى کرد . دخترک هرگاه بیرون مى رفت یک شنل با کلاه قرمز به تن مى کرد ، براى همین مردم دهکده او را شنل قرمزى صدا مى کردند . یک روز صبح شنل قرمزى از مادرش خواست که اگر ممکن است به او […]
در زمانهای دور، روباهی زندگی میکرد که بسیار عاقل بود. او همهچیز میدانست. او میتوانست بگوید چرا پرستوها وقت بهار میآیند. او میدانست چرا ستارهها شبها دیده میشوند. اما نمیتوانست بگوید چرا آدمها اینطوری بودند و دلیل کارهایی را که انجام میدادند، بگوید. او تقریباً هیچ انسانی ندیده بود. او در چمنزار زندگی میکرد و […]
مادربزرگ صبا آمده بود خانهیشان. مامان رفت تا برای مادربزرگ شربت درست کند. صبا گفت: «مامان! میشود من برای مادربزرگ شربت درست کنم؟» مامان گفت: «باشد؛ اما چیزی را به هم نریز.» صبا رفت توی آشپزخانه. توی کمد چهار تا ظرف بزرگ بود. صبا پرسید: «مامان! شکر را از توی کدام ظرف بردارم؟» مامان گفت: […]
مامان گفته است:”باید پیش خودت نگهش داری و به کسی نگویی.” حالا من یک راز توی دلم دارم. وقتی مامان رفت توی اتاق،من هم دنبالش رفتم.راز را دیدم.میان دست های مامان بود و آنرا با کاغذ می پیچید.ما پیش مهمانها برگشتیم.راز توی دلم هی تکان می خورد.هی می اومد بالا توی دهانم.پشت دندان هایم می […]