مردی بعد از آنکه مدتی پولش را پسانداز کرد به بازار رفت و خری برای خودش خرید در راه بازگشت دو تا دزد دنبالش راه افتادند و تصمیم گرفتند که خرش را بدزدند یکی از دزدها آرام به خر مرد نزدیک شد، افسارش را باز کرد و آن را به گردن خودش انداخت و دزد […]
بامداد آن روز باران شدیدى باریده بود اما نیمروز ابرها ته کشیده بودند و لباس سیاهشان نخ نما شده و پاره هاى نازک تبدیل گشته بودند. باد آرام به سمت در پایشان مى کشید و آنها را به صورت توده کبود متراکم به هم مى بافت که سایه عظیمى روى دریا، که از باران آرامش […]
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز، زنبور و پروانه روی گل نشسته بودند که صدای داد و فریاد کرم را شنیدند. پرنده، کرم را به نوکش گرفته بود و میرفت. کرم فریاد میزد: «من میترسم! من میترسم!» زنبور گفت: «باید به کرم کمک کنیم.» پروانه گفت: «حتماً پرنده میخواهد کرم […]
بابا خسته و عصبانی بود، صورت کشیده و استخوانیاش به سیاهی میزد، باید کمی استراحت میکرد، یک لیوان چای تازهدم مینوشید تا کمکم به حال میآمد و گره از ابروهایش باز میشد. چند روزی بود دیر به خانه برمیگشت و تا نزدیکیهای غروب توی پادگان میماند. فرصت هیچکاری را نداشت. برای همین هم رضایت داده […]
یکی از شاگردان مرحوم «میرزا ابوالحسن جلوه» نقل میکند که:- در یکی از روزها که در حضور استاد بودم، یک نفر تاجر اصفهانی وارد شد. استاد جلوه پس از احوالپرسی، کتابی در دست گرفت و مشغول مطالعه شد. مرد اصفهانی برای اینکه صحبتی کرده باشد، از ایشان پرسید: – آقا! سن شما چقدر است؟ استاد […]
نمى دانم چرا اینطورى شد. اصلا اهل این حرفها نبودم. یعنى نه اینکه بچه مثبت باشم ها. نه. ولى خوب اینجورى هم که دیگر… نمى دانم. بعضى وقتها آدم یک غلطى مى کند، سنگى در چاه مى اندازد به امید صد عاقلى ( البته دور از جان شما ) که بالاخره درش بیاورند. اما عاقلان […]
روزی از روزها که بهلول همچون همیشه ی خودش در کوچه پس کوچه های بغداد پرسه می زد، بازرگانی او را دید پرسید: «ای بهلول دانا! می خواستم در کار تجارت با تو مشورتی کرده باشم.» بهلول چوب نازکی را که در درست داشت، آرام بر کف دست دیگر کوبید و گفت: «چه شده است […]
هروقت من و برادرها و خواهرم دور هم جمع میشویم، از پدرمان حرف میزنیم. همه ما موفقیت خود را در زندگى مدیون او هستیم و نیز مدیون مرد مرموزى که یک شب او را در قطار ملاقات کرد. پدر ما «سیمون الکساندر هیلی» در سال ۱۸۹۲ در شهر زراعتى کوچک «ساوانا» در ایالت «تنسی» متولد […]
مرد قهوه چى متوجه رفتار آشناى او شده بود، حتى از نشستن پیرمرد روى میزى که نزدیک پیشخوان بود و معمولا جز دوستان کسى از آن استفاده نمى کرد، کمى متعجب شده بود. جلو رفت و گفت: – سلام قربان، چى میل دارین؟ – سلام، همون همیشگى لطفا او کاملا متعجب شد و کمى فکر […]
اشخاص: پدر و پسر. صحنه: دفتر کار پدر. روى میز پاک کن دو رنگى قرار دارد که یک طرف آن خاکسترى روشن و طرف دیگرش خاکسترى تیره است. طرف روشن براى پاک کردن مداد و طرف تیره براى پاک کردن مرکب است. پدر سرگرم ایراد نطق غرائى است و در دستش پاک کن را میچرخاند. […]