شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

بایگانی برای دسته "طنز"

با شکم گرسنه نباید آب خورد

بدون نظر

کشتی مسافربری در وسط دریا دست خوش طوفان شده و نزدیک غرق شدن بود. مسافران، از ترس و هراس داد و فریاد می‏کردند و هر یک در فکر نجات خویش بودند.




با هم بخندیم

بدون نظر

معلم و شاگرد باهوش!!!! – معلم به شاگردش گفت: بنویس یازده. مسعود نوشت یک و به فکر فرو رفت.




روزهای زمستانی آب می‏روند

بدون نظر

یک روز پسر کدخدا و دوستانش دور هم نشسته بودند و در مورد این که چرا در زمستان روزها کوتاه و در تابستان روزها بلند است، گفت‏وگو می‏کردند. هر کدام نظری می‏‏دادند، تا نوبت رسید به پسر کدخدا.




آرزوی پر ماجرا

۱ نظر

پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. پسر بزرگتر پرسید: پدرجان ما چرا اتومبیل نداریم؟ پدر گفت: من یک پدر زن ثروتمند پیر دارم، اگر او فوت کند، ثروتش به مادرزن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست […]




بهلول و سجده سقف خانه

بدون نظر

سفری برای بهلول پیش آمد و او به بصره رفت چون باید چند روزی را در شهر بصره می ماند، یک خانه ی قدیمی، اتاقی را اجاره کرد. در آن روزها، هوای بصره طوفانی بود و بادهای تندی می وزید. بهلول، شب را به اتاق رفت تا استراحت کند، اما باد زوزه می کشید و […]




بچه همسایه

بدون نظر

از یک نفر می پرسند: «چند تا بچه داری؟» چهار تا از انگشتانش را نشان می دهد می گوید: «سه تا.» همه تعجب می کنند و می گویند: «اینها که چهار تاست!» او انگشت کوچکش را نشان می دهد و می گوید: «این بچه همسایه مان است،ولی همیشه خانه ماست.» طرقبه آنلاین




سلمانی

بدون نظر

کچلی به سلمانی میرود همه نگاهش می کنند . میگه : چیه ؟ اومدم آب بخورم !! منبع :طرقبه آنلاین




دروغگوها

بدون نظر

اولی: یک روز توپم را شوت کردم، رفت کره ماه، خورد توی سر یک نفر و برگشت. دومی: عجب! پس آن توپی را که خورد توی سرم تو شوت کرده بودی؟ منبع :طرقبه آنلاین




قصه تکراری

بدون نظر

روزی روباهی می رود پیش کلاغی و می گوید: به به. عجب دمی، عجب پایی! کلاغ با خونسردی می گوید: کجای کاری بابا! من خودم دوم راهنمایی ام. منبع :طرقبه آنلاین