کشتی مسافربری در وسط دریا دست خوش طوفان شده و نزدیک غرق شدن بود. مسافران، از ترس و هراس داد و فریاد میکردند و هر یک در فکر نجات خویش بودند.
بایگانی برای دسته "طنز"
معلم و شاگرد باهوش!!!! – معلم به شاگردش گفت: بنویس یازده. مسعود نوشت یک و به فکر فرو رفت.
یک روز پسر کدخدا و دوستانش دور هم نشسته بودند و در مورد این که چرا در زمستان روزها کوتاه و در تابستان روزها بلند است، گفتوگو میکردند. هر کدام نظری میدادند، تا نوبت رسید به پسر کدخدا.
پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. پسر بزرگتر پرسید: پدرجان ما چرا اتومبیل نداریم؟ پدر گفت: من یک پدر زن ثروتمند پیر دارم، اگر او فوت کند، ثروتش به مادرزن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست […]
سفری برای بهلول پیش آمد و او به بصره رفت چون باید چند روزی را در شهر بصره می ماند، یک خانه ی قدیمی، اتاقی را اجاره کرد. در آن روزها، هوای بصره طوفانی بود و بادهای تندی می وزید. بهلول، شب را به اتاق رفت تا استراحت کند، اما باد زوزه می کشید و […]
از یک نفر می پرسند: «چند تا بچه داری؟» چهار تا از انگشتانش را نشان می دهد می گوید: «سه تا.» همه تعجب می کنند و می گویند: «اینها که چهار تاست!» او انگشت کوچکش را نشان می دهد و می گوید: «این بچه همسایه مان است،ولی همیشه خانه ماست.» طرقبه آنلاین
کچلی به سلمانی میرود همه نگاهش می کنند . میگه : چیه ؟ اومدم آب بخورم !! منبع :طرقبه آنلاین
اولی: یک روز توپم را شوت کردم، رفت کره ماه، خورد توی سر یک نفر و برگشت. دومی: عجب! پس آن توپی را که خورد توی سرم تو شوت کرده بودی؟ منبع :طرقبه آنلاین
روزی روباهی می رود پیش کلاغی و می گوید: به به. عجب دمی، عجب پایی! کلاغ با خونسردی می گوید: کجای کاری بابا! من خودم دوم راهنمایی ام. منبع :طرقبه آنلاین