
با بُقچهای از نور امروز ، ساعت هشت خاتون پیر من از کربلا برگشت پیچید در کوچه بوی گلاب و عود خیلی برای من صبح قشنگی بود یک هفتهای میشد او را نمیدیدم روز و شبم انگار میداد بویِ غم حالا که برگشته من شاد و خندانم دیگر نمازم را تنها نمیخوانم خاتون ، برای […]