روزی رسول اکرم(ص) در میان اصحاب خود سوالی را طرح کرد: در میان دستگیره های ایمان، کدام یک ازهمه محکمتر است؟ یکی ازاصحاب گفت: نماز. رسول اکرم(ص): نه. دیگری: زکات. رسول اکرم(ص): نه. سومی: روزه. رسول اکرم(ص): نه. چهارمی: حج و عمره. رسول اکرم(ص): نه. پنجمی: جهاد. رسول اکرم(ص): نه. عاقبت جوابی که مورد قبول […]
بایگانی برای دسته "داستان نوجوان"
طبق آنچه محدّثین و مورّخین ثبت کرده اند: حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام موهاى سرش کوتاه و فِر خورده شده و چهره مبارکش نمکین بود، که تقریبا از این جهت مقدارى شبیه افراد سیاه پوست به نظر مى رسید. به همین جهت ، اشخاص منافق و فرصت طلب که هر لحظه دنبال سوژه […]
زن را مادر را ستایش کنیم که منبع پایان ناپذیر حیات است! این افسانه تیمور لنگ آن پلنگ چلاق و سنگدل است، پیروزمند کامگارى که خود را صاحبقران مى نامید و دشمنان تیمور لنگش مى خواندند، مردى که بر آن بود دنیا را ویران سازد. پنجاه سال زمین را لگدکوب کرد. شهرها و کشورها، چون […]
سلطان محمود در حالیکه لبخند مرموزی بر گوشهی لب داشت، وارد جمع وزیران شد. همهی وزیران به احترام سلطان از جا بلند شدند و تعظیم کردند. سلطان، اهل مجلس را دعوت به نشستن کرد و خود بسوی تخت سلطنتی رفت و بر روی آن نشست. جعبهی کوچکی که بر روی آن نقاشیهای زیبایی کشیده شده […]
مردی نزد حکیمی رفت و پیش او از تنگدستی اش شکایت کرد. حکیم از او پرسید: آیا دوست داشتی که نابینا بودی اما در عوض ده هزاردرهم داشتی؟ مرد پاسخ داد:نه آیا دوست داشتی گنگ و لال بودی اما در عوض ده هزار درهم داشتی؟ مرد پاسخ داد: نه آیا دوست داشتی دو دست و […]
همه میدانستند که زنش از سر او هم زیاد است. اما خود زن هیچ پشیمان نبود از اینکه همسر او شده بود. عشق آنها زمانى شروع شد که خودش نوزده سال و دخترک بیست سال داشت. مردى بود کوتاه و سیاه سوخته با پوستى گرم و سر و گردنى شق و رق داشت که هنگام […]
جریانى را که قصد دارم براتون تعریف کنم در تحریریه روزنامه “مورنینگ بیکن” اتفاق افتاد. من خبرنگار این روزنامهام. اغلب داستان یا گزارشهایى که ممکن است درباره هرچیزى باشد، را مینویسم. هرچیزى که در نیویورک سیتى میبینم و میشنوم. پول خیلى زیادى از نوشتن و چاپ آنها گیرم نمیآید، ولى چون کار ثابتى ندارم، بالتبع […]
هر روز ساعت ۶ صبح با صداى زنگ ساعت، زنگ گوش خراش ساعت، از جا میپرم. قبل از هر کار رادیوى ترانزیستورى را روشن میکنم و آنرا با خودم این ور و آن ور میبرم: دستشویى و آشپزخانه و اطاق… هرجا که بروم. رادیو نرخ ارز یا خبرهاى ورزشى را میگوید. یا شادى و امید […]
آن صبح سرد سوم دى ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تکه ابرى که در لحظهى طلوع صورتى شده بود نگاه کنم. ما پشت سر هم از شیب تپه اى بالا مى رفتیم و من به بالا نگاه مى کردم که ناگهان رگبار گلوله از روى سینه ام گذشت. من به پشت روى زمین افتادم، شش […]
آوردهاند که روزی حاکم به بهلول گفت چطور است حال تو آیا خوشحال هستی؟ بهلول گفت: تا موقعیکه ریاست و تشخص نداشته و امور مسلمانان را بهعهده نگرفتهام بسیار خوشوقت و راحت هستم. حاکم گفت: آیا میدانی اگر به عدل و انصاف بین مسلمانان رفتار نمائی این خود عبادت است. بهلول گفت میدانم ولی خلیفه […]