خورشید با پچ پچ آرام جوانه های گندم از خواب بیدار شد، از لابه لای شاخه های در هم به زمین نگاه کرد. جوانه ی کوچکی آن سوی چپر* روییده بود. خورشید به زحمت گرمای خود را به او رساند و ساقه ی سرد و نازکش را گرم کرد. هر روز می گذشت وگندم های […]
بایگانی برای دسته "داستان کودک"
یکی بود یکی نبود. آقا گرگه خیلی گرسنه بود. برای همین هم شکمش به قارو قور افتاده بود. میمون، بالای درخت بود که صدای شکم گرگه را شنید و گفت: «وای! این چه صدایی بود؟»گرگ گفت: «صدای شکم من بود. آنقدر گرسنهام که میتوانم یک میمون را درسته بخورم!» میمون یک موز برای گرگ انداخت […]
بهاره به بابا گفت: «بابایی چرخ و فلک !» بابا گفت: «باشد، فردا میرویم.» بهاره اخمهایش را توی هم کرد: «نه، امروز برویم!» بابا گفت: «امروز کار دارم.» بهاره گفت: «فقط دوتا» و با انگشتهایش دو را نشان داد. بابا گفت: «باشد، برو حاضر شو. اما باید زود برگردیم.» بهاره خوشحال شد. صورت بابا را […]
یکی بود ، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز زیبای بهاری، کفشدوزک روی علف سبز و نرم خوابیده بود. درخت یک برگ روی او انداخت تا لحافش شود. ناگهان کرم از راه رسید و شروع کرد به خوردن برگ کفشدوزک گفت: «این برگ لحاف من است. چرا آن را می خوری؟»
یکی بود یکی نبود. پری کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی میکرد. پری کوچولوی قصه ما، هنوز بال نداشت. برای همین، نمیتوانست مثل مادرش پرواز کند. وقتی که مادرش برای گردش به هفت آسمان پرواز میکرد، پری کوچولو توی خانه میماند، گاهی هم دلش برای مادرش تنگ میشد و گریه میکرد. اشکهایش […]
روزى شرایط زندگى حضرت على (علیه السلام ) به اندازه اى تنگ شد که گرسنگى شدیدى امام على (علیه السلام ) را فرا گرفت . آن حضرت از خانه بیرون آمد و در جستجوى آن بود تا کارى پیدا شود تا کارگرى کند و با مزد آن غذایى تهیه و گرسنگى خود را رفع نماید.