مدتها بود هروقت او را میدیدم خاطراتى تلخ و شیرین در ذهنم رژه میرفت، گاهى احساس شرم میکردم و گاهى حق را به خودم میدادم ، سالها پیش وقتى نوجوان بودم پدرم رادیوى جیبى بسیار زیبایى خریده بود که من با ان سرگرم بودم و شده بود ابزار پز دادن من پیش همسالانم، عصرها رادیو […]
بایگانی برای آذر, ۱۳۹۱
مردی از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف میکرد ، مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار میستود که ، چه مرد بزرگواری بود ، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم . یکسره مشغول طاعت و عبادت بود ، همینکه در منزلی فرود میآمدیم او […]
راستی که تعارف هم آمد و نیامد دارد. تازه نشسته بودیم نانی به سق بزنیم که سر و کله تازه واردی پیدا شد. دلمان نیامد تعارف نکنیم: بفرما چاشت! او هم صاف آمد و سر سفره نشست. سفره پارچهای قرمز رنگم را زیر درخت نخل پهن کردم، من سه نان در آن گذاشتم و دوست […]
مردی بعد از آنکه مدتی پولش را پسانداز کرد به بازار رفت و خری برای خودش خرید در راه بازگشت دو تا دزد دنبالش راه افتادند و تصمیم گرفتند که خرش را بدزدند یکی از دزدها آرام به خر مرد نزدیک شد، افسارش را باز کرد و آن را به گردن خودش انداخت و دزد […]
بامداد آن روز باران شدیدى باریده بود اما نیمروز ابرها ته کشیده بودند و لباس سیاهشان نخ نما شده و پاره هاى نازک تبدیل گشته بودند. باد آرام به سمت در پایشان مى کشید و آنها را به صورت توده کبود متراکم به هم مى بافت که سایه عظیمى روى دریا، که از باران آرامش […]
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز، زنبور و پروانه روی گل نشسته بودند که صدای داد و فریاد کرم را شنیدند. پرنده، کرم را به نوکش گرفته بود و میرفت. کرم فریاد میزد: «من میترسم! من میترسم!» زنبور گفت: «باید به کرم کمک کنیم.» پروانه گفت: «حتماً پرنده میخواهد کرم […]
بابا خسته و عصبانی بود، صورت کشیده و استخوانیاش به سیاهی میزد، باید کمی استراحت میکرد، یک لیوان چای تازهدم مینوشید تا کمکم به حال میآمد و گره از ابروهایش باز میشد. چند روزی بود دیر به خانه برمیگشت و تا نزدیکیهای غروب توی پادگان میماند. فرصت هیچکاری را نداشت. برای همین هم رضایت داده […]
یکی از شاگردان مرحوم «میرزا ابوالحسن جلوه» نقل میکند که:- در یکی از روزها که در حضور استاد بودم، یک نفر تاجر اصفهانی وارد شد. استاد جلوه پس از احوالپرسی، کتابی در دست گرفت و مشغول مطالعه شد. مرد اصفهانی برای اینکه صحبتی کرده باشد، از ایشان پرسید: – آقا! سن شما چقدر است؟ استاد […]
نمى دانم چرا اینطورى شد. اصلا اهل این حرفها نبودم. یعنى نه اینکه بچه مثبت باشم ها. نه. ولى خوب اینجورى هم که دیگر… نمى دانم. بعضى وقتها آدم یک غلطى مى کند، سنگى در چاه مى اندازد به امید صد عاقلى ( البته دور از جان شما ) که بالاخره درش بیاورند. اما عاقلان […]
روزی از روزها که بهلول همچون همیشه ی خودش در کوچه پس کوچه های بغداد پرسه می زد، بازرگانی او را دید پرسید: «ای بهلول دانا! می خواستم در کار تجارت با تو مشورتی کرده باشم.» بهلول چوب نازکی را که در درست داشت، آرام بر کف دست دیگر کوبید و گفت: «چه شده است […]