مادربزرگ صبا آمده بود خانهیشان. مامان رفت تا برای مادربزرگ شربت درست کند. صبا گفت: «مامان! میشود من برای مادربزرگ شربت درست کنم؟» مامان گفت: «باشد؛ اما چیزی را به هم نریز.» صبا رفت توی آشپزخانه. توی کمد چهار تا ظرف بزرگ بود. صبا پرسید: «مامان! شکر را از توی کدام ظرف بردارم؟» مامان گفت: […]
بایگانی برای آبان, ۱۳۹۱
مامان گفته است:”باید پیش خودت نگهش داری و به کسی نگویی.” حالا من یک راز توی دلم دارم. وقتی مامان رفت توی اتاق،من هم دنبالش رفتم.راز را دیدم.میان دست های مامان بود و آنرا با کاغذ می پیچید.ما پیش مهمانها برگشتیم.راز توی دلم هی تکان می خورد.هی می اومد بالا توی دهانم.پشت دندان هایم می […]
مامان رفت دم در تا پیتزاهایی را که سفارش داده بود تحویل بگیرد. بهروز کوچولو که خیلی گرسنه بود گفت: «آخ جان! پیتزا! چه کیفی دارد!» بعد به مامانبزرگ گفت: «مامان بزرگ! شما بچّه که بودید پیتزا دوست داشتید؟» مامان بزرگ خندید و گفت: «نه عزیزم! آن وقتها که پیتزا نبود. عوضش من وقتی بچّه […]
روزى امام حسن علیه السلام حین غذا خوردن ، جلوى سگى که در نزدیکى ایشان ایستاده بود، چند لقمه غذا انداخت . کسى پرسید: – یابن رسول الله ! اجازه مى دهید سگ را دور کنم ؟ حضرت فرمود: – به حیوان کارى نداشته باش ! من از خدایم حیا مى کنم که جاندارى نگاه […]
روزی روزگاری بزی بود که می خواست از روی پلی رد بشه. وقتی آقا بزه به وسط های پل می رسه بز دیگه ای رو می بینه که اونم می خواد از روی پل رد بشه،اما این پل خیلی باریک بود و هر دو بز نمی تونستند با هم از روی اون رد بشن. بز […]
روزی بود و روزگاری بود. در یک جنگل دور افتاده که پر از درختهای میوه و سرو و کاج و گلها و گیاههای سبز و زیبا بود و آب و هوای بسیار با صفا داشت گروه زیادی از حیوانات و مرغها و جانوران گوناگون زندگی میکردند. مانند میمونها، خرگوشها، گرازها، آهوها، بز کوهیها، کبوترها و […]
آن صدای آشنا وقتی بچهها به کلاس آمدند جملهای را با خطی بسیار زیبا بر تابلو دیدند: چه دلیلی بر وجود خدا دارید؟ او را چگونه احساس میکنید. خانم پرسید: «این جمله را چه کسی نوشته است؟» همه ساکت شدند. دست خط، شبیه هیچیک از بچههای کلاس نبود. خانم گفت: «هیچکس ننوشته است؟» کسی جواب […]
یک روز وقتی گاری آقای دهقان، با کیسههای پر از گندم، به طرف روستا میرفت، یکی از کیسهها سوراخ شد و سه تا گندم کوچولو، از سوراخ کیسه، پریدند بیرون. گاری رفت و گندمها ماندند روی زمین. اولی گفت: «خب! حالا کجا برویم؟» دومی گفت: «نمیدانم!» سومی گفت: «بیایید دنبال گاری برویم.» اولی گفت: «اگر […]
در یکی از روزهای گرم تابستان جوجه کلاغ کوچولویی کنار برکه نشسته بود و خودش را در آب نگاه میکرد. کمی آن طرفتر پرندهای زیبا که صدای بسیار قشنگی داشت، برای آب دادن به جوجههایش آمد. جوجه کلاغ که خودش را در آب میدید، متوجه تفاوت خودش با آنها شد، پیش مادرش برگشت و گفت: […]
یک بچه گربهی کوچولو، آمده بود توی حیاط خانهی پدربزرگ. حسین آن را با دست برداشت و فشارش داد. گفتم: «گناه دارد. بچه گربه را زمین بگذار.» اما حسین آن را محکم گرفته بود و میگفت: «پیشی! پیشی!» بیچاره بچه گربه جیغ میکشید و حسین باز هم او را فشار میداد. پدربزرگ را صدا زدم […]