توضیح : موتور اتومبیلها از دو قسمت جدا از هم درست شده است؛ در یک قسمت آن، روغن میریزند تا حرکت میللنگ و وسایل دیگر را راحت و ساده کند و در قسمت دیگر آن، آب وجود دارد. آب، همیشه در گردش است؛ به داخل رادیاتور میرود تا خنک شود، بعد به داخل موتور برمیگردد […]
بایگانی برای آذر, ۱۳۸۹
غنچه با دل گرفته گفت: زندگی لب زخنده بستن است گوشه ای درون خود نشستن است گل به خنده گفت: زندگی شکفتن است با زبان سبز، راز گفتن است گفت و گوی غنچه و گل از درون باغچه
نقاشیهای به جا مانده از مصر باستان نشان میدهد که مصریهای ۳۰۰۰ سال پیش با تهیه چسب آشنا بوده و از آن استفاده میکردهاند. از زمانهای بسیار دور تاکنون، برای تهیه چسبهای طبیعی از بقایای بدن حیوانات، بهخصوص استخوان و پوست گاو و اسب استفاده میشده است. امروزه با روشهای صنعتی، چسبهای مقاومی تولید میشود […]
یک روز یک نفر سر بگو مگو به نانوایی سیلی میزنه، نانواهم اونو به دادگاه میکشه و دیّه ی سیلی رو میخواهد. قاضی از مرد میخواهد که یک سکه به نانوابده. مرد به بهانه ی آوردن سکه از دادگاه فرار میکنه. نانوا که متوجه فرار اون میشه،
آوردهاند که روزی حاکم به بهلول گفت چطور است حال تو آیا خوشحال هستی؟ بهلول گفت: تا موقعیکه ریاست و تشخص نداشته و امور مسلمانان را بهعهده نگرفتهام بسیار خوشوقت و راحت هستم. حاکم گفت: آیا میدانی اگر به عدل و انصاف بین مسلمانان رفتار نمائی این خود عبادت است. بهلول گفت میدانم ولی خلیفه […]
روزى روزگارى در دهکده ى کوچک ، آسیابانى بود که الاغى داشت . سالها الاغ براى آسیابان کار کرده بود و بارهاى سنگین را از اینجا به آنجا برده بود . ولى حالا پیر شده و نمى توانست بار بکشد روزى از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت : « […]
روزى روزگارى پسرک چوپانى در ده اى زندگى مى کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاى سبز و خرم نزدیک ده مى برد تا گوسفندها علف هاى تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلى سر رفت . روز جمعه بود و او […]
روزی ، روزگاری در گوشه ای از دنیا مردمی زندگی می کردند که خدا را فراموش کرده بودند و بت پرستی می کردند در آن زمان تنها یک نفر بود که خدا را از یاد نبرده بود و خدا را عبادت می کرد . او نوح پیامبر بود . خدا به او فرمان داد که […]
توی خیابان بودیم. با مادر میخواستیم برویم نانوایی و نان بخریم. همان نانوایی که جلویش یک باغچه دارد؛ یک باغچه پُر از بوتههای سبز و درختهای بزرگ. همان که من کنارش مینشینم تا نوبت به مادر برسد. نزدیک نانوایی رسیدیم . وای… توی پیادهرو یک عالمه شاخه و برگ بود. داد کشیدم و گفتم: «آه… […]
میلاد انگشتش را روی زنگ در گذاشت و با عجله چند بار پشت هم زنگ را فشار داد. چند لحظه بعد، در سبز رنگ خانه باز شد. میلاد به سرعت به داخل حیاط دوید و در را پشت سر خود بست. مادرش با اخم های درهم و عصبانی روی ایوان ایستاده بود و ملاقه ی […]