توی خیابان بودیم. با مادر میخواستیم برویم نانوایی و نان بخریم. همان نانوایی که جلویش یک باغچه دارد؛ یک باغچه پُر از بوتههای سبز و درختهای بزرگ. همان که من کنارش مینشینم تا نوبت به مادر برسد. نزدیک نانوایی رسیدیم . وای… توی پیادهرو یک عالمه شاخه و برگ بود. داد کشیدم و گفتم: «آه… مادر جان… نگاه کن… یکی آمده این درختها را کنده…» مادر خندید و گفت: «ناراحت نشو، آقای باغبان این کار را کرده است!» زودی گفتم: «چه کار بدی!» مادر دوباره خندید و گفت: «نه، آقای باغبان باید این کار را میکرده: چون لازم است!» از حرف مادر تعجّب کردم و پرسیدم: «چرا؟»
مادر در صف ناتوایی ایستاد و گفت: «باغبانها میدانند با درختها و بوتهها و گلها چه باید بکنند. آنها همیشه نزدیک زمستان همین کار را میکنند.» به درختها نگاه کردم. خیلی کوچولو شده بودند. به مادر گفتم: «چهطوری این همه شاخه را میشکنند و برگهایشان را میکنند؟» مادر باز هم خندید و جواب داد: «با قیچی
آه … از همان قیچیهایی که ما در خانه داریم؟
– نه، قیچی باغبانها مخصوص است. یک قیچی بزرگ که فقط به درد شاخهی درختها میخورد. تازه، باغبانها تمام این کارها را برای قشنگی و تازگی گیاهان و درختان انجام میدهند.
اگر باغبانها نباشند میدانی چه میشود؟ همهی درختها و گلها، از بین میروند و خشک میشوند. تازه آنها بعد از اینکار، خاک باغچه را هم بیل میزنند و روی آن، کود میریزند، بعد کمی آب میدهند.
– کود؟ این دیگر چیست مادر جان؟
کود غذای خاک و گیاه است. آن را قوی میکند، همانطور که برنج و نان و گوشت و بقیهی چیزها غذای انسان است و او را قوی میکند.
نوبت مادر رسیده بود. او نانهایش را گرفت و به من گفت: «بیا برویم. فقط چادر من را محکم بگیر که روی شاخهها زمین نخوری!» چادر مادر را گرفتم و توی دلم فکر کردم: «نمیدانستم کار باغبانها، این قدر مهم است!» حالا وقتی رفتیم خانه، با مداد رنگیهایی که دارم، یک نقاشی قشنگ از یک آقا باغبان میکشم. آن وقت آن را توی کاغذ کادو میگذارم و به آقای باغبان میدهم. همان آقای باغبانی که باغچهی جلوی نانوایی را میخواهد قشنگتر و سبزتر کند.