روزى روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوى زندگى مى کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازى کردن بود که به چشمه اى سحر آمیز رسید.
خرگوش مى خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبورى خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک مى شود.
اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه ى یک مورچه، کوچک شد.
خرگوش خیلى ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش مى کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم .
زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولى تو توجه نکردى.
خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟
زنبورگفت : توباید به کوه جادو بروى تا راز چشمه را کشف کنى. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.
خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم ؟
زنبور گفت : تو باید جواب معمایى را که روى کوه جادو نوشته شده پیدا کنى.
خرگوش شروع به خواندن معما کرد .
معماى اول این بود: آن چیست که گریه مى کند اما چشم ندارد ؟
خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است .
با گفتن این حرف خرگوش ، سنگى که معما روى آن نوشته شده بود کنار رفت و آنها داخل یک راهرو شدند ولى اتنهاى راهرو هم بسته بود و معماى دیگرى روى دیوار نوشته شده بود .
معما این بود: آن چیست که جان ندارد ولى دنبال جاندار مى گردد؟
خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.
با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غارى در برابر خرگوش ظاهر شد .زنبور به خرگوش گفت : تو باید به درون غار بروى . خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه اى دید که شبیه چشمه جادویى بود.
زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشى. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادى خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.
زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدى ؟
خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد مى کردم و چون مرا آگاه کرده بودى نباید از آب چشمه مى نوشیدم .
من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آنها اعتماد کنم تا دچار مشکلى نشوم .
آرى راز چشمه اعتماد بود .
منبع : سایت کودکان
امیرحسین کریمى