یک بچه گربهی کوچولو، آمده بود توی حیاط خانهی پدربزرگ. حسین آن را با دست برداشت و فشارش داد. گفتم: «گناه دارد. بچه گربه را زمین بگذار.»
اما حسین آن را محکم گرفته بود و میگفت: «پیشی! پیشی!» بیچاره بچه گربه جیغ میکشید و حسین باز هم او را فشار میداد. پدربزرگ را صدا زدم و گفتم: «زود بیایید! الان حسین این بچه گربه را میکشد.» پدربزرگ به حیاط آمد و بچه گربه را از حسین گرفت. حسین گریه کرد و گفت: «پیشی! پیشی!» پدربزرگ به من گفت که برو از مادربزرگ یک ظرف پر از شیر برای این بچه گربه بگیر. وقتی من شیر را به حیاط آوردم، پدربزرگ بچه گربه را روی زمین گذاشته بود و حسین هم کنارش نشسته بود. ظرف شیر را جلوی بچه گربه گذاشتیم و او مشغول خوردن شد. حسین دوباره میخواست او را بگیرد. پدربزرگ حسین را بغل گرفت و گفت: « کاش حسین هم زودتر بزرگ شود و مثل تو بفهمد که حیوانات اسباببازی نیستند و نباید آنها را اذیت کند.
حضرت علی (علیه السلام) گفتهاند که حیوانات را خدای مهربان آفریده است. آنها نمیتوانند حرف بزنند و بگویند که تشنه یا گرسنهاند، برای همین هم ما باید مراقب باشیم که آنها را اذیت نکنیم. ناگهان یک گربهی بزرگ از روی دیوار، شروع کرد به میومیو کردن. پدربزرگ با خوشحالی گفت: «شکر خدا، مادرش هم آمد.» بعد گربهی مادر، پیش بچهاش آمد و هر دو با هم شیر خوردند.
همهی ما منتظر هستیم که حسین زودتر بزرگ شود و چیزهایی را که من بلد هستم یاد بگیرد!
دوست خردسالان