راستی که تعارف هم آمد و نیامد دارد. تازه نشسته بودیم نانی به سق بزنیم که سر و کله تازه واردی پیدا شد. دلمان نیامد تعارف نکنیم: بفرما چاشت! او هم صاف آمد و سر سفره نشست.
سفره پارچهای قرمز رنگم را زیر درخت نخل پهن کردم، من سه نان در آن گذاشتم و دوست هم سفرم پنجتا. حالا ما سه نفر بودیم و سه نان بیزبان. صبحانه خوردن بعد از مسیری طولانی، در کنار منظره فرات و چشمانداز نخلها، آن هم با نان خانگی و پونههای اطراف ساحل، حال را حسابی جا میآورد. من و دوستم تا اینجا هر چه داشتیم ریخته بودیم توی سفره و با هم خورده بودیم. عین دو برادر. من و تویی در کار نبود. مردم شهر همیشه حسرت دوستی ما را میخوردند.
– عین دو برادرند!
اما از وقتی که مرد تازه وارد برخاست همه چیز عوض شد. انگار من و دوستم هیچ عهد دوستی نداشتهایم. همهاش از وقتی شروع شد که تازه وارد برخاست؛ لب و لوچهاش را پاک کرد؛ از پذیرایی ما تشکر کرد و دست در پرشالش برد. کیسهای پر از درهم درآورد و هشت درهم جلوی ما دوتا گذاشت.
– این هم برای شما.
این را گفت و رفت. دوستم فوراً دست دراز کرد و پنج درهم برداشت و گفت: این مال من، که پنج تا نان توی سفره گذاشتم.؛ بقیه هم مال تو، که سه تا نان در سفره گذاشتی.
اگر همان اول قبول کرده بودم، به نفعم بود. خیط هم نمیشدم. اما بسوزد پدر طمع که همیشه باعث دماغ سوزی میشود. پا سفت کردم و گفتم: نه خیر! اینطوری نمیشود. این تقسیم عادلانه نیست. درست است که ما هر دو دوست هستیم؛ از دوست هم بالاتر؛ اما حساب، حساب است و کاکا برادر. سهم من بیشتر میشود.
دوستم گفت: چه کاکا و چه برادر، سهم تو بیشتر از این نمیشود.
– مگر ما هشت نان توی سفره نگذاشتهایم؟
– چرا!
– باید ببینیم از این هشت نان هر کدام چقدر خوردهایم.
– بسما…، حساب کن.
– سهم مهمان به کنار. اگر من و تو به اندازه هم خورده باشیم، نصف پولها گیر تو میآید، نصفی هم میماند برای من.
– یعنی میگویی تو که سه تا نان بیشتر نداشتهای چهار درهم بگیری!؟
– برای اینکه به طور مساوی خوردهایم.
صدایمان که بلند شد، مردی که با اسبش از کنار رودخانه میگذشت، افسار اسبش را کشید و گفت: چه خبر است؟ اگر دعوا دارید، بروید دارالاماره پیش حلال مشکلات، علیعلیهالسلام.
حرفهایمان را که در دادگاه زدیم، امیرالمومنین علیهالسلام با لبخند رو به من کرد و فرمود: اگر به تقسیم دوستت رضایت دهی به نفع تو است.
گفتم: میفرمایید سه درهم را بگیرم؟ پا سفت کردم و گفتم: الا و بلا که باید عدالت را پیاده کنید. حق را به حق دار بدهید. ما برای همین به اینجا آمدهایم.
امیرالمومنین علیهالسلام فرمود: حالا که راضی به تقسیم دوستت نیستی و عدالت را میخواهی، عدالت این است که یک درهم سهم تو میشود، هفت درهم سهم دوستت.
با تعجب به چشمان امیرالمومنین علیهالسلام خیره شدم و گفتم: من یک درهم بگیرم و او هفت درهم؟ این کجایش عدالت است؟
امیرالمومنین علیهالسلام فرمود: مگر شما نگفتید روی هم هشت قرص نان داشتهاید که سه نفری آن را خوردهاید؟ بسیار خوب اگر آن را ضرب در سه کنیم، بیست و چهار تکه میشود. شما سه نفر این بیست و چهار تکه را خوردهاید و چون معلوم نیست که کدام بیشتر خوردهاید، حکم به تساوی میکنیم؛ یعنی هر کدام، هشت پاره نان خورده است. تو که صاحب سه قرص نان هستی، نه پاره داشتهای. هشت تکه را خودت خوردهای، یک تکه را به صاحب پولها دادهای. دوستت که پنج نان توی سفره گذاشته، پانزده تکه داشته است، هشت پاره را خودش خورده و هفت پاره را به تازه وارد داده است. و چون صاحب پولها فقط یک پاره از نان ترا خورده است، تو فقط باید یک درهم بگیری و چون هفتپاره دیگر را از نانهای دوستت خورده است، او باید هفت درهم بگیرد.
سخن امیرالمومنین علیهالسلام به اینجا که رسید، رو به دوستم کردم و گفتم: راستی حاضری به همان تقسیم قبلی؟!
دوستم خندید و گفت: با عدالت چطوری؟ حاضری با عدالت تقسیم کنیم؟ بعد هر دو خندیدیم.
تنظیم:بخش کودک و نوجوان