بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
مردکى به نام بطحایى پیش متوکل عباسى از امام هادى سخن چینى کرد که اسلحه و پول و نیرو فراهم آورده و قصد قیام دارد.
متوکل به سعید حاجب دستور داد شبانه به خانه امام هجوم ببرد و هر چه پول و اسلحه بیابد ضبط کرده ، بیاورد.
سعید مى گوید: شبانه به خانه آن حضرت رفتم نردبانى نیز همراه خود بردم ، به وسیله آن خود را بالاى پشت بام رساندم . سپس از پلکان پایین آمدم ، شب تاریک بود در این فکر بودم که چگونه وارد اتاق شوم ، ناگهان از داخل اتاق مرا صدا زد، فرمود:
سعید! همانجا بمان ! تا برایت شمع بیاورند.
فورى شمع آوردند، داخل اتاق شدم دیدم امام جبه اى از پشم به تن دارد و شب کلاهى بر سر گذاشته و جانماز را روى حصیر گسترده و مشغول مناجات است . به من فرمود:
این اطاقها در اختیار شماست مى توانى همه را بگردى ! وارد اتاقها شدم همه را بازرسى کردم ولى چیزى در آنها نیافتم . تنها کیسه اى که به مهر مادر متوکل مهر خورده بود پیدا کردم و کیسه اى مهر شده دیگر نیز با آن بود. هر دو را برداشتم . آنگاه امام فرمود: زیرا این جانماز را نیز نگاه کن ! جانماز را بلند کردم ، شمشیرى که داخل غلاف بود دیدم ، آن را نیز برداشته ، همه را نزد متوکل بردم .
هنگامى که چشم متوکل بر مهر مادرش روى کیسه افتاد، مادرش را خواست و جریان کیسه را از او پرسید.
مادرش گفت : آن وقت که بیمار بودى نذر کردم هرگاه تو بهتر شدى ده هزار دینار از مال خودم به ابوالحسن (امام هادى ) بدهیم . پس از بهبودى شما آن را در همین کیسه گذاشته به او فرستادم که ابوالحسن حتى باز هم نکرده است .
متوکل کیسه دومى را باز کرد. آن چهارصد دینار بود.
آنگاه به من دستور داد یک کیسه دیگر روى کیسه زر مادرش گذاشته ، هر دو کیسه را با آن شمشیر به ابوالحسن باز گردان .
سعید مى گوید: من کیسه را با آن شمشیر به ابوالحسن باز گردان .
سعید مى گوید: من کیسه ها و شمشیر را به خدمت امام بازگرداندم . اما از حضرت خجالت مى کشیدم ، از این رو عرض کردم :
سرورم ! بر من گران بود بدون اجازه شما وارد خانه شوم اما چه کنم که ماءمور بودم و توان سرپیچى از فرمان امیر نداشتم .
امام علیه السلام فرمود:
((و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون )) : به زودى ستمگران خواهند فهمید به کجا برگشت مى نمایند.(۸۱)
……………………………….
۸۱- بحار: ج ۵۰، ص ۱۹۹٫
داستانهای بحار الانوار جلد چهارم
محمود ناصرى