بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
یونس نقاش ، در سامراء همسایه امام هادى علیه السلام بود، پیوسته به حضور امام علیه السلام شرفیاب مى شد و به آن حضرت خدمت مى کرد.
یک روز در حالى که لرزه اندامش را فرا گرفته بود محضر امام آمد و عرض کرد:
سرورم ! وصیت مى کنم با خانواده ام به نیکى رفتار نمایید!
امام فرمود:
– چه شده است ؟
عرض کرد:
– آماده مرگ شده ام .
امام با لبخند فرمود: چرا؟
عرض کرد:
موسى بن بغا (۸۳) نگین پر قیمتى به من فرستاد تا روى آن نقشى بندازم . موقع نقاشى نگین شکست و دو قسمت شد. فردا روز وعده است که نگین را به او بدهم ، موسى بن بغا که حالش معلوم است اگر از این قضیه آگاه شود، یا مرا مى کشد، یا هزار تازیانه به من مى زند.
امام علیه السلام فرمود:
برو به خانه ات جز خیر و نیکى چیز دیگر نخواهد بود. فرداى آن روز یونس در حال لرزان خدمت امام رسید و عرض کرد:
فرستاده موسى بن بغا آمده تا نگین انگشتر را بگیرد.
امام فرمود:
نزد او برو جز خوبى چیزى نخواهى دید.
یونس رفت و خندان برگشت و عرض کرد:
سرورم ! چون نزد موسى بن بغا رفتم ، گفت : زنها بر سر نگین با هم دعوا دارند ممکن است آن را دو قسمت کنى تا دو نگین شود؟ اگر چنین کنى تو را بى نیاز خواهم کرد.
امام علیه السلام خدا را سپاسگزارى کرد و به یونس فرمود:
به او چه گفتى ؟
– گفتم : مرا مهلت بده تا درباره آن فکر کنم که چگونه این کار را انجام دهم .
امام فرمود: خوب پاسخ دادى . (۸۴) بدین گونه ، یونس نقاش ، از مشکلى که زندگى او را تهدید مى کرد رهایى یافت .
……………………………….
۸۳- از سرداران قدرتمند متوکل عباسى بود.
۸۴- بحار ۵۰، ص ۱۲۵٫
داستانهای بحار الانوار جلد چهارم
محمود ناصرى