سالى در مدینه قحطى و خشکسالی بود و مردم در صحرا و بیابان میرفتند و دعا میکردند، نماز میخواندند، شخصى میگوید من غلامى را در خلوت و تنهایى دیدم که نماز میخواند و عبادت میکرد، از خشوع و گریهاى که میکرد و مناجاتى که با حق کرد و از دعائى که کرد بارانى آمد که مجذوب او شدم و شک نکردم که آمدن باران از دعا و نماز او بوده است، لذا دنبالش را گرفتم هر جور هست من باید این غلام را در اختیار بگیرم و صاحب او شوم براى اینکه غلام او بشوم. دنبال او را گرفتم، آمد و آمد و رفت به خانهى امام زین العابدین (علیه السلام). این شخص رفت خدمت حضرت سجاد (علیه السلام) و گفت: آقا شما یک غلامى دارید من این غلام را میخواهم از شما بخرم، نه براى اینکه غلام من باشد، میخواهم او مخدوم من باشد و من میخواهم خدمتگزار او باشم، منتگذار و آن را به من بفروش. حضرت فرمود: آن را به تو میبخشم. تا بالاخره آن غلام را حاضر میکنند حضرت میگوید همین را میگویی؟ شخص میگوید: بله. حضرت میفرماید: اى غلام، این شخص مالک تو است، غلام یک نگاه حسرت بارى به من کرد و گفت: تو که بودی که آمدى و مرا از مولایم جدا کردی؟
شخص میگوید: من به او گفتم قربان تو؛ من تو را نگرفتم براى اینکه خدمتگزار خودم قرار بدهم من تو را گرفتم براى اینکه خدمتگزار تو باشم براى اینکه من در تو چیزی دیدم که در کسى دیگر ندیدهام، من جز براى اینکه خدمتگزار باشم هیچ قصد و غرضى نداشتم من میخواهم از محضر تو استفاده بکنم و بهره ببرم بعد جریان را به او گفتم، تا سخن من تمام شد رو کرد به آسمان و گفت: خدایا این رازى بود بین من و تو، من نمیخواستم بندگان تو اطلاع پیدا کنند حالا که بندگانت را مطلع کردهای خدایا من را ببر، همین را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.[۱]
[۱] . داستان راستان