مردی بعد از آنکه مدتی پولش را پسانداز کرد به بازار رفت و خری برای خودش خرید در راه بازگشت دو تا دزد دنبالش راه
افتادند و تصمیم گرفتند که خرش را بدزدند یکی از دزدها آرام به خر مرد نزدیک شد، افسارش را باز کرد و آن را به گردن خودش انداخت و دزد دوم هم الاغ را برداشت و برد مرد وقتی به خانه رسید و خواست که خر را به طویله ببرد از تعجب دهانش باز ماند چون دید تا الان به جای خر، افسار جوانی در دستش بود و با لکنت و تعجب گفت: تو دیگه کی هستی؟
دزد ناقلا گفت: ای مرد چه بگویم که اگر برایت تعریف کنم دل مرغان آسمان به حال من میسوزد من جوانی بودم که احترام مادرم را نگه نداشتم او هم مرا نفرین کرد و من بلافاصله خر شدم اما از آنجایی که ما فقیر بودیم و نمیتوانست شکم مرا سیر کند مرا به بازار برد تا بفروشد و لقمه نانی تهیه کند اما حالا از سایه رحمت شما من دوباره به همان حالت اول برگشتهام ای مرد من را آزاد کن تا به سر خانه و زندگیم بروم.
مرد که دلش به رحم آمده بود گفت: به این شرط که جوان خوبی باشی و دیگر به مادرت بیاحترامی نکنی. بعد افسار را از گردنش باز کرد و او را آزاد کرد.
فردای آن روز مرد دوباره به بازار رفت تا با پولی که قرض کرده بود خر دیگری برای خودش بخرد اما وقتی به بازار رسید دوباره همان خر دیروزی را دید جلو رفت و در گوش الاغ گفت: ای جوان نااهل، باز به مادرت بیاحترامی کردی؟!!
من هم همینطور
روزی مرد جوانی به مردمسنی رسید و شروع کرد با او چاق سلامتی کردن.
مردمسن گفت: من فکر میکنم که شما من را با کسی دیگری اشتباه گرفتهاید، چون من اصلاً شما را به یاد نمیآورم.
مرد جوان گفت: من هم همینطور!
تنظیم: بخش کودک و نوجوان