روزی از روزها که بهلول همچون همیشه ی خودش در کوچه پس کوچه های بغداد پرسه می زد، بازرگانی او را دید پرسید: «ای بهلول دانا! می خواستم در کار تجارت با تو مشورتی کرده باشم.»
بهلول چوب نازکی را که در درست داشت، آرام بر کف دست دیگر کوبید و گفت: «چه شده است که از میان مردم عاقل، مرا برگزیده ای؟»
و بلافاصله بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد: «خوب. حالا چه می خواهی بپرسی؟»
بازرگان بی آنکه نگاه از دستهای بهلول برگیرد، گفت: «در کار تجارت هستم. می خواهم جنسی بخرم آن را مدتی نگه دارم. وقتی که قیمت خوبی برای آن پرداخت کردند، جنس خویش را به فروش خواهم رساند.»
بهلول به خنده ای، دندانهای سفیدش را نمایان ساخت و گفت: «برای اینکه در تجارت خویش سود فراوانی به دست آوری، آهن و زغال خریداری کن.»
بازرگان بعد از لحظه ای درنگ و فکر کردن، از بهلول تشکر کرد و به سوی بازار رفت.
بله دوستان! بازرگان پیش خودش فکر کرد که خوب است حرف بهلول را گوش کند و آهن و زغال بخرد. او همین کار را هم کرد و مقداری آهن و زغال خرید و انبار کرد.
چندین ماه از این ماجرا گذشت و آهن و زغالی که بازرگان خریده بود، همچنان در انبار باقی ماند، تا اینکه قیمتش بالا بالاتر رفت.
سرانجام، روزی فرا رسید که بازرگان احتیاج به پول پیدا کرد و اتفاقاً چون بازار این دو جنس در آن روزها خیلی گرم شده بود، بازرگان توانست از فروش آنها، سود خوبی به دست آورد.
دوستان عزیز! پول، رفتار و کردار خیلی از آدمها را عوض می کند و بازرگان قصه ی ما هم، مثل خیلی از مردم دیگر که وقتی پولدار می شوند، خودش را گم می کنند و رفتار و گفتار خوب خود را تغییر می دهند، عوض شد و به قول معروف، از این رو به آن رو گردید.
او خودش را بالاتر از مردم دیگر می دید و وقتی با آنها مواجه می شد، همه اش از عقل و هوش خودش تعریف می کرد و دیگران را به حساب نمی آورد.
از قضا وقتی هم که با بهلول ملاقات کرد، به جای تشکر از راهنمایی او، بادی به غبغب انداخت و خنده ای به تمسخر کرد و گفت: «آهای بهلول بی عقل! من چه بخرم و نگه دارم که سود و فایده ببرم؟»
بهلول باز هم خندید؛ مثل دفعه ی قبل و دندانهای سفیدش را نمایان کرد. بعد گفت: «سیر و پیاز خریداری و انبار کن.»
مرد بازرگان به راه اتفاد؛ اما پیش از آنکه دور بشود، برگشت و نگاه به بهلول انداخت و با لحنی فاتحانه گفت: «باید خوشحال باشی که بازرگانی موفق و صاحب نام همچون من، آمده است تا با تو مشورت کند.»
بهلول حرفی نزد و خیره به دور دست نگاه کرد.
بازرگان از روز بعد، دست به کار خریدن سیر و پیاز شد؛ هر چه پول داشت، به کار گرفت و تا آنجا که توانست سیر و پیاز خرید و انبار کرد. او امیدوار بود که چند ماه بعد با فروش کالای خودش، سود خوبی به دست آورد.
اما دل غافل و عقل وامانده ی او نمی دانست که چه سرنوشتی در انتظارش است:
بله دوستان! چند ماه بعد وقتی او در انبارهایش را گشود تا اجناس خود را بیرون آورده و بفروشد، ناگهان دید که همه ی سیر و پیاز ها سبز و پوسیده شده است.
بازرگان با مشاهده ی این وضع دو دستی بر سرش کوبید و مثل آدم مارگزیده، فریادی از درد کشید.
هیچ کس خریدار چنین سیر و پیاز گندیده ای نبود و باید همه ی آنها را دور می ریخت. بوی گند سیر و پیاز فاسد شده غیر قابل تحمل بود. بازرگان، چند کارگر را به کار گرفت تا آنها را از انبار بیرون کشیده و به خارج شهر ببرند و دفن کنند.
وقتی بازرگان سرمایه اش را از دست رفته دید، خشمگین و اندوهناک به جست و جوی بهلول پرداخت. هنگامی که او را پیدا کرد، دست بر یقه ی پیراهنش انداخت و در حالی که آن را به سمت خود می کشید، گفت: «ای بی خرد! این چه راهنمایی بود که کردی و باعث بدبختی و بیچارگی من شدی؟»
بهلول، یقه اش را از چنگ بازرگان بیرون کشید و پرسید: «چه شده است؟»
بازرگان به لرزه در صدا و خشمی که به نگاه داشت، بلند بلند ماجرای گندیده شدن سیر و پیازها را تعریف کرد.
بهلول، مثل کسی که تمام این ماجرا را از قبل می دانسته است، ساکت ماند تا بازرگان از جوش و خروش بیفتد. بعد گفت: «ای مرد! از عاقل، سخن عاقلانه باید شنید و از بی عقل سخن بی خردان را باید انتظار برد. بار اولی که تو از من راهنمایی خواستی، من را عاقل دانستی و راهی عاقلانه پیشنهاد کردم؛ اما بار دوم که من را بی عقل خواندی، راهی همچون دیوانگان را به تو نشان دادم. پس بدان که سود و زیان کار تو، زیر زبان خودت نهفته است.»
بازرگان سر به زیر انداخت و ساکت شد.
چه می توانست بگوید؟!
بهلول همچنان که یقه ی پیراهنش را صاف می کرد، به راه افتاد و بازرگان بیچاره را بر جای نهاد.
نویسنده رضا شیرازی