شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

مداد پاک کن

اشخاص: پدر و پسر.
صحنه: دفتر کار پدر. روى میز پاک کن دو رنگى قرار دارد که یک طرف آن خاکسترى روشن و طرف دیگرش خاکسترى تیره است. طرف روشن براى پاک کردن مداد و طرف تیره براى پاک کردن مرکب است.
پدر سرگرم ایراد نطق غرائى است و در دستش پاک کن را میچرخاند.
پدر:- پس تو ساعت شش آمدی؟
پسر:- بلى پدر
پدر:- و گفته بودى که معلمت قبل از ساعت شش نخواهد آمد، اینطور نیست؟
پسر:- بلى پدر
پدر:- اما… معلم گفته بود که ساعت پنج خواهد آمد، بنابراین آمد، منتظر شد و بعد رفت. پس تو دروغ گفته بودی!
پسر:- (چشمش به مداد پاک مى افتد)
پدر:- دروغ گفته بودى
پسر:- [مسحور مداد پاک کن] – بلى پدر
پدر:- تو دروغ گفته اى و این خیلى مهم است مهمتر اینکه ناشیانه دروغ گفتى زیرا میدانستى که معلمت ساعت پنج خواهد آمد و تو خیلى زود رسوا شدى براى چه دروغ گفتی؟
پسر:- (با خودش حرف مى زند)- میدانم که طرف روشن براى پاک کردن مداد است اما آنطرف تیره رنگ چه مصرفى دارد؟ تا به حال مداد پاک کن اینطورى ندیده بودم.


پدر:- بمن بگو براى چه دروغ گفتی!
پسر:- بلى پدر (باخودش) آیا هر دو قسمت بهم چسبیده است؟ نه غیرممکن است. آن قسمت تیره را رنگ کرده اند؟ نه احمقانه است. با این همه دلم میخواهد بدانم چطور ساخته شده!
پدر:- اینقدر بیم نداشته باش کوچولوى من. ترا نمى خورم، ببینم! بمن با شهامت و با صمیمیت مثل یک مرد جواب بده. به چشمانم نگاه کن! نترس، کتک نمى زنم، فقط میخواهم ترا تربیت کنم. در زندگى باید همیشه حقیقت را گفت خوب تو چشمهایم نگاه کن. نترس، براى چه دروغ گفتی؟
پسر:- براى اینکه… براى اینکه… (با خودش): آن قسمت تیره فقط بعنوان دسته بکار میرود؟ غیرممکن است، زیرا در نتیجه مالش آنهم مصرف میشود. آنهم پاک کن است ولى حتماً پاک کن مضحکى است که اینطور رنگ آمیزى شد.
پدر:- [با خودش]: چه بچه با شخصیتى، چه وجدانی! با این آرامى که از آن آرامتر نمیشود با او حرف میزنم ولى او میلرزد و میترسد زیرا نتیجه کار را میداند… میگویند که نگاه صائب و نافذى دارم و همین نگاه در محکمه خیلى بدردم میخورد. متهمین همیشه میلرزند خصوصاً وقتى بچشمهایشان دقیق میشوم مشوش میشوند. ولى اینجا که نه من قاضى هستم و نه پسرم متهم. خیلى ملایم تر با او رفتار کنم (خیلى ملایم) پسر کوچکم بگو که از دروغى که گفته اى متأسفی!
پسر:- بلى پدر (با خودش) زود اظهار تأسف کنم، زود فرار کنم، زود عذر بخواهم، هر چه میخواهد بکنم طوریکه ماجرا ختم شود و تا بیرون رفت بروم و این پاک کن را از نزدیک ببینم.
پدر:- دیگر دروغ نخواهى گفت؟
پسر:- نه پدر.
پدر:- و عاقل خواهى بود؟
پسر:- بلى پدر.

پدر:- خوب پس ترا تنبیه نمى کنم کوچولو، اما براى اینکه این روز را فراموش نکنى صد خط جریمه میشوى، باید صد بار بنویسی: «نباید هرگز دروغ گفت.»
پسر:- با مداد یا مرکب؟
پدر:- با مرکب. مى بینم که پسر باشرفى هستى و علیه این مجازات اعتراض نمى کنى. حال اگر مؤدبانه عذرخواهى این جریمه را نیز لغو کنم. (با خودش) با این جور بچه ها باید ملایم رفتار کرد. خمیره اش خوب است. منهم مثل او بودم.
پسر:- (با خودش) اگر عذر بخواهم قضیه پاک کن مالیده است؟
پدر:- خوب؟
پسر:- من نوشتن صد خط را ترجیح میدهم پدر.
پدر:- چطور؟ تو نمیخواهى از من عذر بخواهی؟
پسر:- نه پدر.
پدر:- (با خودش) عین خودم است، عیناً مثل خودم! او حاضر نیست این ترحم را که به وجدان او لطمه میزند بپذیرد. منهم مثل او بودم! ولى در مقابل پدر نمیشود نادیده گرفت (به پسرش) پس تو نمى خواهى معذرت و پوزش بطلبی؟ نمى فهمى که خطاکار هستی؟
پسر:- (با خودش) قطعاً مرکب را پاک میکند ولى من آنطرف تیره را روى مداد هم امتحان مى کنم!
پدر:- کوچولوى من جواب بده. سکوت بر شخصیت تو مى افزاید ولى در مقابل پدرت باید حرف بزنى. من یک قاضى هستم و در عین حال دوست تو.
پسر:- (با خودش) نباید سرم کلاه برود، اگر این کار را بکنم تنبیه را ملغى میکند و آنوقت دیگر نمى توانم در دفتر کارش بمانم. یک کمى از آن پاک کن را با چاقویم خواهم برید! خیلى کم، او چیزى نخواهد فهمید.
پدر:- ببینم، تو بمن اعتماد نداری؟
پسر:- (با خودش) آنوقت آن جاى بریده شده را سیاه میکنم که او نفهمد.
پدر:- باز هم لجاجت مى کنی؟ خوبست (خوشحال میشود. با خودش) عین او بودم، کاملاً مثل او!
پسر:- پدر، من…
پدر:- خوب چی؟
پسر:- من صد بار جمله را رونویس مى کنم.
پدر:- (با خودش) خوب شد، باید استفاده کرد. راضى هستم که او پوزش نخواست! باید فقط صد خط جریمه را بنویسد من نیز ترجیح میدادم که شکنجه را تحمل کنم ولى حقیر؛ کوچک نشوم (خیلى جدى و محکم به پسرش) پس تو صد بار جمله «نباید هرگز دروغ گفت» را مى نویسى. خیلى زود و پیش از آنکه جریمه را تمام کنى شام نخواهى خورد.
پسر:- بلى پدر. پنجاه خط با مداد پنجاه خط با مرکب
پدر:- براى من فرقى نمى کند. فورى اینجا بنشین، توى همین اطاق و تو سر میز شام نخواهى آمد مگر اینکه جریمه ات را تمام کرده باشى زود باش مشغول کار شو (پسر پشت میز مى نشیند و پدر بطرف در میرود)
پدر:- ( با خودش) او خبط نکرد. راضى بود! راضى از اینکه خودش را تحقیر نکرد! آه که چقدر راضى هستم راضى از او! چه شخصیت عالى دارد. (خارج میشود)
پسر:- بالاخره رفت.
یک ساعت بعد….
پدر:- خوب! جریمه تمام شد؟
پسر:- بلى پدر- اما من ده خط اشتباه کردم. یکصد و ده خط جریمه نوشتم و حالا مشغول پاک کردن آن ده خط هستم پنج خط مدادى و پنج خط مرکبى (پسر با خوشحالى سرگرم پاک کردن خطوط است)
پدر:- (با خودش) آه که چقدر این بچه دقیق و باشرف است! چه زحمت خارق العاده ای؟ اخلاق وجدان، اطاعت… عیناً مثل خودم، بدون کم و زیاد! او باید مثل من قاضى بشود احساس خشنودى مى کند و سر پسرش را مى بوسد).

فه رنتس مولنار

مترجم: محمود پورشالچی

دیدگاه خود را به ما بگویید.