امروز خیلی خسته شدم. آخر شب است. الآن دارم توی تاریکی برای شما نامه مینویسم، چراغ اتاق را خاموش کردهام تا بچهام خوابش ببرد. از بس جیک جیک کرد گلویش گرفت. شامش را دادهام، جایش هم که خشک است؛ پس بهتر است بخوابد. آقاجون تعجب نکن! من امروز مامان شدم. مامان یک جوجه گنجشک او را توی باغچه پیدا کردم. داشت بال بال میزد. اگر من پیدایش نمیکردم، آن گربه سیاه ناقلا میخوردش. آن را توی یک جعبهی پر از پنبه گذاشتم. فقط یک کمی شکموست. مدام نوکش را باز میکند و غذا میخورد.
یاد داستانی از زندگی شما ای امام رضا (ع)افتادم. آن را بابا حیدر تعریف کرده است. در آن داستان شما مشکل یک گنجشک مادر را که خیلی نگران بود، فهمیدید. او هی دور سر شما پرواز میکرد. بقیه میخواستند او را دور کنند؛ اما شما دنبال او رفتید و دیدید یک ماربزرگ نزدیک لانهی او شده و میخواهد جوجههایش را بخورد. آن وقت به یارانتان گفتید مار را بگیرند و به یک بیابان ببرند تا به جوجهها آسیب نرسد. برای همین مهربانیهاست که به شما میگویند امام رئوف!
شما که دلتان برای یک گنجشک و یک بچه آهو میسوزد و صدای دل آنها را میشنوید، پس حتماً صدای دل مردمی را که از شهرهای دور به دیدنتان میآیند میشنوید و با آنها مهربان هستید من به خودم قول دادم مامان خوبی برای این جوجه باشم و او را بزرگ کنم. من به او اسم شما را یاد میدهم و میگویم که شما چهقدر خوب هستید. میخواهم هر وقت بزرگ شد او را به حرم بیاورم. اصلا شاید او دلش خواست توی خانهی شما بماند و قاطی کبوترهای شما بشود. همه شما را دوست دارند؛ حتی کبوترها و گنجشکها.
منیره هاشمی