شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

کودکى در دهان گرگ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در بنى اسرائیل قحطى شدیدى پیش آمد… – آذوقه نایاب شد – زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت که میل کند، ناگاه گدایى فریاد زد، اى بنده خدا گرسنه ام !
زن با خود گفت :
در چنین موقعیت سزاوار است این لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن ، لقمه را از دهانش بیرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل کوچکى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هیزم جمع کند، ناگهان گرگى جهید و کودک را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت .
فریاد مردم بلند شد، مادر طفل سراسیمه به دنبال گرگ دوید ولى هیچ کدام اثر نبخشید. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته ، به سرعت مى دوید.
خداوند ملکى را فرستاد کودک را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحویل داد.
سپس به زن گفت : آیا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟ یکى لقمه (نان ) دادى ، یک لقمه (کودک ) گرفتى !(۱۱۴)
………………………………………………………..
۱۱۴- بحار: ج ۹۶، ص ۱۲۳٫
داستان بحارالانوار جلد سوم
محمود ناصرى

۳ دیدگاه نوشته شده است! می توانید دیدگاه خود را بنویسید

  1. حسین گفت:

    لطفآداستان ها رابه من ایمیل کنید ممنون می شوم

  2. رحمان گفت:

    لطفابرام ارسال کنید

  3. بیتی گفت:

    بسیارجالب بودامالطفا مطالب بیشتری بذارید مرسی

دیدگاه خود را به ما بگویید.