بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در بنى اسرائیل قحطى شدیدى پیش آمد… – آذوقه نایاب شد – زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت که میل کند، ناگاه گدایى فریاد زد، اى بنده خدا گرسنه ام !
زن با خود گفت :
در چنین موقعیت سزاوار است این لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن ، لقمه را از دهانش بیرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل کوچکى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هیزم جمع کند، ناگهان گرگى جهید و کودک را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت .
فریاد مردم بلند شد، مادر طفل سراسیمه به دنبال گرگ دوید ولى هیچ کدام اثر نبخشید. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته ، به سرعت مى دوید.
خداوند ملکى را فرستاد کودک را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحویل داد.
سپس به زن گفت : آیا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟ یکى لقمه (نان ) دادى ، یک لقمه (کودک ) گرفتى !(۱۱۴)
………………………………………………………..
۱۱۴- بحار: ج ۹۶، ص ۱۲۳٫
داستان بحارالانوار جلد سوم
محمود ناصرى
لطفآداستان ها رابه من ایمیل کنید ممنون می شوم
لطفابرام ارسال کنید
بسیارجالب بودامالطفا مطالب بیشتری بذارید مرسی