بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزى حسن مجتبى علیه السلام پس از شستشو، لباسهاى نو و پاکیزه اى پوشید و عطر زد. در کمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طورى که سیماى جذابش هر بیننده را به خود متوجه مى ساخت ، در حالى که گروهى از یاران و غلامان آن حضرت در اطرافش بودند. از کوچه هاى مدینه مى گذشت ، ناگاه با پیرمرد یهودى که فقر او را از پاى در آورده و پوست به استخوانش چسبیده ، تابش خورشید چهره اش را سوزانده بود. مشک آبى به دوش داشت و ناتوانى اجازه راه رفتن به او نمى داد، فقر و نیازمندى شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود، حالش هر بیننده را دگرگون مى ساخت ، حضرت را در آن جلال و جمال که دید گفت :
خواهش مى کنم لحظه اى بایست و سخنم را بشنو!
امام علیه السلام ایستاد.
یهودى : یابن رسول الله ! انصاف بده !
امام : در چه چیز؟
یهود: جدت رسول خدا مى فرماید:
دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است . (۴۰)
اکنون مى بینم که دنیا براى شما که در ناز و نعمت به سر مى برى ، بهشت است و براى من که در عذاب و شکنجه زندگى مى کنم ، جهنم است .
و حال آن که تو مؤمن و من کافر هستم .
امام فرمود:
اى پیرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببینى خداوند در بهشت چه نعمتهایى براى من و براى همه مؤمنان آفریده ، مى فهمى که دنیا با این همه خوشى و آسایش براى من زندان است ، و نیز اگر ببینى خداوند چه عذاب و شکنجه هایى براى تو و براى تمام کافران مهیّا کرده ، تصدیق مى کنى که دنیا با این همه فقر و پریشانى برایت بهشت وسیع است . (۴۱) پس این است معناى سخن پیامبر صلى الله علیه و آله که فرمود:
دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است .
………………………………………………………
۴۰-الدنیا سجن المؤمن و جنه الکافر.
۴۱- ب : ج ۴۳، ص ۳۴۶٫
داستانهای بحار الانوار جلد پنجم
محمود ناصرى