روزی تیمور لنگ پادشاه وقت، از زبل خان دعوت کرد که برای دیدار از اصطبل دربار به قصر برود. زبل خان هم با دل و جان دعوت امیر را پذیرفت و همراه او وارد اصطبل شد. زبل خان که از علاقه شدید تیمور لنگ به حیواناتش خبر داشت، برای جلب رضایت خاطرش مدام از اسبها و الاغهایی که میدید، تعریف و تمجید میکرد.
امیر تیمور الاغ سفیدی را به زبل خان نشان داد و گفت که آن را به تازگی خریده است زبل خان با دیدن الاغ گفت: «به به! چه حیوان زیبایی! به نظر من این الاغ از هوش سرشاری برخوردار است و شرط میبندم که استعداد خواندن کتاب را هم دارد.»
امیر به محض شنیدن این حرف گفت: «من به تو یک ماه فرصت میدهم تا الاغ مرا با سواد کنی!»
زبل خان که میدانست اگر نتواند دستور امیر را عملی کند چه بلایی بر سرش خواهد آمد، در دل هزار بار بر خودش نفرین کرد که چرا بیموقع و نسنجیده حرف زده است.
خلاصه زبل خان با دنیایی از غم و اندوه افسار الاغ را در دست گرفت و حیوان را برای آموزش، با خود به خانه برد.
بعد از گذشت یک ماه، امیر دستور داد به دنبال زبل خان و الاغ بروند.
زبل خان در حالی که یکی کتاب بزرگ در دست داشت، همراه الاغ وارد قصر شد و به ملاقات پادشاه رفت. او کتاب را جلوی حیوان روی زمین گذاشت و الاغ با هیجان زیاد به وسیله زبانش صفحات کتاب را ورق زد؛ اما وقتی کتاب به نیمه رسید، با عصبانیت عقب رفت و شروع به عرعر کردن نمود.
امیر تیمور که از دیدن این صحنه به شدت خندهاش گرفته بود، از زبل خان پرسید: «با چه کلکی توانستی این کار را به الاغ یاد بدهی؟!»
زبل خان که از ترس داشت سکته میکرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «جناب امیر، من بعد از کلی فکر کردن، تصمیم گرفتم در روز اول کمی یونجه بین صفحات اول و دوم کتاب بریزم؛ جوری که حیوان برای خوردن یونجهها مجبور شود با زبانش صفحه اول را ورق بزند.
روز دوم یونجهها را از بین صفحات دوم و سوم ریختم و الاغ باید دو صفحه را ورق میزد و همینطور… الی آخر. الان هم او به این خاطر عصبانی شد که دید هر چه قدر ورق میزند، حتی از یک برگ یونجه هم خبری نیست!»