یک روز پسر کدخدا و دوستانش دور هم نشسته بودند و در مورد این که چرا در زمستان روزها کوتاه و در تابستان روزها بلند است، گفتوگو میکردند. هر کدام نظری میدادند، تا نوبت رسید به پسر کدخدا. او هم سینهای صاف کرد و گفت: « حتماً شنیدهاید بعضی چیزها وقتی در آب فرو می روند و خیس میشوند، اندازهشان کم میشود با به عبارتی، آب میروند.»
همه گفتند: «بله؛ اما این چه ربطی به کوتاه بودن روزهای زمستان دارد؟»
پسر کدخدا در حالی که سرش را میخاراند، گفت: «خب دیگر… در زمستان همچون آسمان پر از ابر است و بارانی، روزها آب می روند و کوتاه میشوند.