مادربزرگ صبا آمده بود خانهیشان. مامان رفت تا برای مادربزرگ شربت درست کند. صبا گفت: «مامان! میشود من برای مادربزرگ شربت درست کنم؟» مامان گفت: «باشد؛ اما چیزی را به هم نریز.»
صبا رفت توی آشپزخانه. توی کمد چهار تا ظرف بزرگ بود. صبا پرسید: «مامان! شکر را از توی کدام ظرف بردارم؟» مامان گفت: «از توی آن ظرف بزرگ زرد رنگ.» صبا نمیدانست ظرف زرد کدام یکی از آنهاست. یکی از ظرفها را برداشت و پیش خودش گفت: «آهان! شکر توی همین است.» چند قاشق از آن را ریخت توی لیوان. کمی هم آبلیمو و آب ریخت و خوب آن را هم زد.
بعد با خوشحالی رفت توی اتاق. مادربزرگ شربت را کمی چشید. یک دفعه صورتش درهم شد. گفت: «صباجان! چرا این شربت اینقدر شور است؟» مامان گفت: «نکند توی شربت به جای شکر، نمک ریختهای؟»
مادربزرگ لیوان را گذاشت توی سینی و گفت: «من هم وقتی بچّه بودم رنگها را نمیشناختم؛ امّا کم کم یاد گرفتم.» صبا پرسید « مادربزرگ! رنگ زرد مثل چی؟»
مادربزرگ گفت: «رنگ زرد مثل رنگ خورشید، مثل رنگ موز، مثل رنگ لیمو.»
صبا به گلهای توی دامنش نگاه کرد. ناگهان یاد چیزی افتاد. با خوشحالی گفت: «مادربزرگ! مادربزرگ! رنگ زرد مثل رنگ گلهای آفتابگردان.
لعیا اعتمادی
سنجاقک