تا صورت پیوند جهان بود، علىّ بود
تا نقش زمین بود و زمان بود، علىّ بود
شاهى که ولىّ بود و وصىّ بود، علىّ بود
سلطان سخا و کرم و جود، علىّ بود
آن شیر دلاور که ز بَهر طَمَع نفس
در خوان جهان پنجه نیالود، علىّ بود
آن کاشف قرآن که خدا در همه قرآن
کردش صفت عصمت و بستود، علىّ بود
آن شاه سرافراز که اندر ره اسلام
تا کار نشد راست نیاسود، علىّ بود
آن قلعه گشائى که در از قلعه خیبر
بر کند به یک حمله و بگشود، علىّ بود
دم به دم ، دم از ولاى مرتضى باید زدن
دست و دل بر دامن آل عبا باید زدن
نقش حبِّ خاندان بر لوح دل باید نگاشت
مُهر مِهر حیدرى بر دل چو ما باید زدن
هر درختى کو ندارد میوه حُبّ علىّ
اصل وفرعش چون قلم سر تا به پا باید زدن (۲)
چه شود که اى شه لافتى نظرى به جانب ما کنى
که به کیمیا نظاره اى مس قلب تیره طلا کنى
یمن از عقیق تو آیتى ، چمن از رخ تو روایتى
شکر از لب تو حکایتى ، اگرش چه غنچه تو واکنى
به نماز لب تو تکلّمى ، به نماز غنچه تبسّمى
به تکلّمى و تبسّمى ، همه دردها تو دوا کنى
تو شه سریر ولایتى ، تو مه منیر هدایتى
چه شود که گهى به عنایتى ، نگهى به سوى گدا کنى
تو به شهر علم نبىّ درى ، تو ز انبیاء همه برترى
تو غضنفرىّ و تو صفدرى ، چه میان معرکه جا کنى
تو زنى به دوش نبى قدم ، فکنى بُتان همه از حرم
حرم از وجود تو محترم ، تو لواى دین به پا کنى