شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

درسی که مورچه‏ها به فیلسوف دادند

100940679613

روزی یک مرد فیلسوف در ساحل دریا ایستاده و شاهد غرق شدن یک کشتی بادبانی بزرگ بود. در مقابل چشم‏های حیرت زده فیلسوف، کشتی با تمام خدمه و مسافرانش زیر آب رفت و حتی یک نفر نجات پیدا نکرد. با دیدن این صحنه‏های دلخراش.
فیلسوف آه بلندی کشید و با زبان اعتراض گفت: «به راستی که این دور از عدالت و انصاف است! آخر چرا باید چنین اتفّاقی بیفتد؟ گیرم که یک نفر آدم گناهکار توی آن کشتی بوده باشد. آیا به خاطر وجود آن یک نفر خطاکار، باید این همه آدم بی‏گناه بمیرند؟!» در حالی که فیلسوف به شدت از قضا و قدر الهی گله و شکایت می‏کرد.
سوزش تندی در قسمت ران پای راستش احساس کرد. فیلسوف تکانی خورد و بی‏اختیار به زمین نگاه کرد؛ تعداد زیادی از مورچه‏های درشت ساحلی او را محاصره کرده بودند. آخر فیلسوف درست روی لانه مورچه‏ها ایستاده بود! فیلسوف، با دیدن مورچه‏ها چنان عصبانی شد که مثل دیوانه‏ها از جا پرید و مورچه‏ها را به شدت لگدمال کرد و حتّی یکی از آنها را زنده نگذاشت! در این وقت فرشته‏ای در مقابل او ظاهر شد و با عصایی که در دست داشت، روی شانه‏اش زد و گفت: «ای کسی که از تقدیر الهی گله و شکایت می‏کنی!
به دور و برت نگاه کن تا معنای عدالت و انصاف را بفهمی! یک مورچه ضعیف و ناتوان. نقطه‏ای از بدن تو را گاز گرفت و تو برای تلافی، جان هزاران مورچه بی‏گناه را گرفتی. آیا بیداد و بی‏عدالتی از این بزرگتر هم می‏شود؟!»

محمدعلی دهقانی

 

دیدگاه خود را به ما بگویید.