در دلم حیات خلوتیست
غرق سکوت
مثل حرفهای بی صدا
مثل لحظه های بی صدای خوب
هر غروب
وقت گرگ و میش پنجره
خیره میشوم به آسمان
رو به انتهای آفتاب
آن زمان
از خودم هزار بار دور میشوم
می روم ته حیاط خلوت دلم
مثل روزهای اول رسیدنم
خالی از غرور میشوم
حرف می زنم
با غروب ، با حیاط ، با خدا
با تمام آیه ها
یک سوال
مثل بادبادکی بدون نخ
گیر میکند مدام
لابلای شاخه های ذهن من
-کیست صاحب حیاط
من و یا
آن همیشه ناتمام
شعر از داود اطف ا..