لباس پاره
ملّا در حالی که یک بار هیزم برای فروش روی دوش داشت، وارد شهر شد.
در هنگام عبور، مرتب فریاد میزد: «خبر دار! خبر دار!»
تصادفاً شاخه هیزمش به لباس یکی از عابرین گیر کرد و لباس او را پاره کرد. برای همینکار، ملّا را نزد قاضی آوردند. قاضی از او پرسید: «چرا لباس این مرد را پاره کردی؟»
جناب ملّا خود را به لالی زد.مرد شاکی گفت: «آقای قاضی! گول او را نخورید. لال نیست. الان در بازار مرتب فریاد میزد: خبر دار خبر دار!»
ملّا زبان گشود و گفت: «غرض من همین بود که خودش شهادت دهد که من خبر دار گفته و مقصر نبودهام.»
قاضی حکم داد: «به گفته خودت، خبر دار گفته و مقصر نیست.»